سام قندچی
Futurism and Aristotle's Pluralism
http://www.ghandchi.com/440-AristotleEng.htm
پی نوشت 7 آذر ماه 1399: ارسطو: سکولاریسم فلسفی یا سیاسی
http://www.ghandchi.com/3933-aristotle-secularism.htm
پی نوشت 24 مهرماه 1399: تقابل، تضاد، و معضلی
بزرگ در عرصه ی سیاستِ ایران
http://www.ghandchi.com/3895-contrariety-contradiction.htm
رساله های مرتبط: 1
بجای پیشگفتار-آینده نگری و پلورالیسم
I. ارزیابی ارسطو از پیشینیان خود
{در این رساله از اختصار
BW
منظور
کتاب منتخب آثار ارسطو The
Basic Works of Aristotle
است به انگلیسی
به ویرایش Richard McKeon
،
Random House
، نیویورک،
بجای پیشگفتار- آینده نگری و پلورالیسم
بیش از بیست سال پیش دو نوشتار از این قلم درباره مونیسم و پلورالیسم، منتشر شد. اهمیت این بحث برای اینجانب بخاطر آینده نگری بود. چرا که ملاحظه کردم از دو جریان اصلی فکری قرن هجدهم و قرن نوزدهم که موضوع آینده بشریت را در مدنظر خود قرار داده بود، یکی یعنی لیبرالیسم که اساساً اندیشه ای پلورالیستی بود به توسعه دموکراسی انجامید در صورتیکه دیگری یعنی کمونیسم که اندیشه ای مونیستی بود به جریانی استبدادی تبدیل شد. البته جریانات کمونیستی نظیر استراکتورالیست های فرانسه هم بودند که پلورالیست بودند اما اکثر جریانات سوسیالیستی و کمونیستی قرن نوزدهم و قرن بیستم دیدگاه مونیستی از تاریخ داشتند، همانگونه که در رساله مونیسم مفصلاً توضیح داده ام (1).
برای جریانات فکری آینده نگر در قرن بیست و یکم اهمیت این موضوع بسیار زیاد بوده و هست که به دیکتاتوری منتهی نشوند، و به همین علت تحقیقات درباره پلورالیسم در فلسفه غرب را مهم دیده و مفصلاً آنزمان درباره تاریخ پلورالیسم در اندیشه غرب نوشتم (2)، و تحقیقاتم را ادامه دادم.
البته لازم به تذکر است که خود شرایط اقتصادی و اجتماعی برای دیدن دولت بعنوان ناجی رهائی جامعه از معضلات اجتماعی و اقتصادی است که دیدگاه مونیستی در اندیشه را تقویت میکند، اما خود اندیشه فلسفی هم به نوبه خود بر روی برنامه های احزاب و گروههای سیاسی اثر میگذارد و درک موضوع فلسفی مونیسم و پلورالیسم در خودش هم پر اهمیت است.
آنچه توجه کردم این بود که در تمام مکاتیب فلسفی غرب یکی از مؤثرترین فیلسوفان تاریخ فلسفه غرب که تأثیر اصلی را برروی رشد پلورالیسم در اندیشه غرب داشته ارسطو بوده است. بهمین علت هم تحقیقاتی درباره ی جایگاه مونیسم و پلورالیسم در اندیشه ارسطو انجام دادم که نتیحه اش رساله زیر است که پیش رو دارید. و امیدوارم این رساله گوشه کوچکی از اهمیت این گفتمان را برای خوانندگان و بویژه آنها که به اندیشه ی آینده نگری تعلق دارند، طرح کند.
چرا بحث مونیسم و پلورالیسم در ارتباط با آینده مطرح میشود؟ وقتی به گذشته نگاه میکنیم، همه انتخاب ها پایان یافته و ما یک کلیت منسجم میبینیم، و قابل نگرش از دیدگاه مونیستی، آنگونه که مارکسیستهائی نظیر پلخانف تاریخ جهان را میدیدند. در صورتیکه آینده همزمان آینده های مختلف است و اگر دیدگاه مونیستی از گذشته به آینده بسط داده شود، آینده در بند شده و مجبور به طی مسیری واحد و یکتا میشود و در جامعه ای که دولت قدرتمند عنان امور را در دست گرفته و نهادهای اجتماعی هم اجازه چنین عملی را به دولت بدهند، یعنی در جامعه ی بسته، بقیمت نابودی اختیار و آزادی آدمی دیکتاتوری بسط مییابد. حتی جوامع آزادی نظیر فرانسه هم در زمان جنگ دوم جهانی مدتها آزادی را از دست داده و به دیکتاتوری جامعه ی بسته سقوط کردند.
در واقع اعتقادات طرفداران هراکلید به همزمانی دو خصوصیت
متضاد در یک چیز که ارسطو استادانه رد میکند قرن ها بعد در قرن نوزدهم زنده شدند. ارسطو مینویسد
"مردم در پی یک فرمول متحد کننده هستند، بین واقعیت بالقوه و کامل.
اما ...ماده تقریبی و شکل یک چیز هستند، یکی بالقوه و دیگری بالفعل. بنابراین
نظیر آن است که بپرسیم چه چیزی عموماً علت یگانگی است، و اینکه هستی یک چیز یگانه
باشد، چرا که هر چیز یگانه است، و بالقوه و بالفعل به گونه ای یکسانند.
بنابراین هیچ علت دیگری در اینجا نیست مگر آنکه چیزی باشد که حرکت از بالقوه به
بالفعل را باعث شده است. و همه چیز که ماده ای *ندارند* بدون *هیچ تعدیلی*
اساساً یگانگی اند [متافیزیک،
کتاب VIII،
در واقع تمام اشکالات تئوری تضاد بجای تقابل را که در فاشیسم
و کمونیسم قرن نوزدهم رایج میشوند، ارسطو بیش از دو هزار سال پیش در رد هراکلید طرح
کرده است وقتی مینویسد "...تضاد اجازه به حد وسطی نمیدهد، و در نتیجه تا آنجائی که تقابل ها
به یک حد وسط امکان دهد، روشن است که تضاد و تقابل یکی نیستند
[همانجا، کتاب
X،
تصویر کلی از متافیزیک ارسطو این است که در ترتیب توضیحات، عمومیت ها اول هستند و مشخص ها آخر، در صورتیکه در ترتیب حسّیات، خاص ها اول و عمومیت ها آخر هستند. در ترتیب حسیات، بنیانی ترین مفهوم جوهر است که با مفاهیم یگانگی یا هستی و اصول اولیه دنبال میشود. در ترتیب توضیحات، عکس آن درست است و اصول اولیه اصلی ترین مفاهیم هستند که با یگانگی یا هستی و جوهر ادامه مییابند. پلورالیته در جهان آنگونه که هست تقدم دارد، و یگانگی در ایده ها و توضیحات ما تقدم دارد. به عبارت دیگر، یگانگی دورترین چیز از واقعیت محسوس است و شاید حتی ذهنی (سوبژکتیف) باشد، و پلورالیته نزدیکترین به واقعیـت محسوس است و وضعیت واقعیت عینی (ابژکتیف) است.
واقع گرائی ارسطو از یکسو و تحلیل وی از مفاهیم متافیزیکی از سوی دیگر، پلورالیسم وی را به یک دیدگاه بسیار جالب و تحیر انگیز تبدیل کرده است. دیدگاه پلورالیستی ارسطو وی را قادر میکند تا که با تعداد زیادی از حقایق مسلم شروع کند و به مشخص ترین نتایج برسد. سیستماتیزه کردن «کثرت» در متد او نشان داد که بسیار بارور تر از آغاز کردن از *یکتائی* مقدس است.
بعد ها در تکامل این دیدگاه در پایان قرون وسطی، ویلیام اوخام که بین سالهای 1280 تا 1347 میلادی میزیست و از کلسیای کاتولیک طرد شد، تیغ اوخام را مطرح کرد که با عبارت «این بیهوده است که با زیادتر انجام دهیم آنچه قابل انجام با کمتر است»، بیان میشود و فیلسوفان بزرگی نظیر کارل پوپر در قرن بیستم اهمیت آنرا توضیح داده اند. تیغ اوخام متد منطقی بسیار سودمندی است در روش پلورالیستی ارسطو که از تئوری احتمالات استفاده میکند و با استفاده از تیغ اوخام میتوان همان تعداد از عوامل را که *ضروری* هستند، برای هر تحلیل معین برگزید. بنابراین بجای تقلیل پیش گرایانه (اپریوری) کثرت به یگانگی مونیستی، از این ابزار برای کار کردن با تعدد می توان بهره گرفت. در نتیجه کار عظیم استفاده از عوامل متعدد در تحلیل، با این روش، با حذف عواملی که تاثیر مساوی دارند، به ساده کردن کار می انجامد، به جای آنکه تعدد، باعث ناامیدی از پلورالیسم و پناه بردن به مونیسم شود.
نکته دیگری که لازم به تذکر است اینکه همانطور که در نوشتار مونیسم اشاره کردم در فلسفه های مونیستی قرن نوزدهم متغیرهای لامارکی تکامل و حتی دعوی خود داروین درباره عملکرد و ابتکار فردی تاثیری در برداشت جمع گرایانه از تئوری های داروین توسط آنها که در آن قرن خود را ادامه دهندگان راه داروین میدیدند، نداشت. اینگونه تصور میشد که تئوری داروین مونیسم و وحدت طبیعت از طریق اضداد را به ثبوت رسانده است و در نتیجه مونیسم دینامیک یا دیالکتیک، بیان نتیجه علم اعلام شد، و اینهم عامل دیگری در پیروزی مونیسم در اندیشه های مترقی آن قرن شد.
خلاصه آنکه آنچه از قرن نوزدهم و بیستم میشود
آموخت این است که آینده نگری بدون دیدگاهی پلورالیستی خطرناک است و مونیسم در کنار
آینده نگری میتواند نسخه ای برای فاشیسم و دیکتاتوری شود.
به امید
جمهوری آینده نگر
دموکراتیک و سکولار در ایران
سام قندچی، ناشر و سردبیر ایرانسکوپ
IRANSCOPE
http://www.ghandchi.com
دوازدهم اردیبهشت
May 2, 2006
"یگانگی و کثرت نقطه آغاز همه
تضادها هستند [ارسطو،
متافیزیک، کتاب
IV،
مونیسم بمعنی وسیع کلمه دیدگاهی است که مدعی است همه پدیده ها یا ارتباطات در جهان از یک اصل منفرد منتج میشوند. این اصل میتواند اشکال مختلف بخود بگیرد مثل ماده، فکر، خدا، یا یکتائی. به عبارت دیگر همه چیزهای گوناگون در جهان بمثابه جلوه های یک کلیت متحد شونده در نظر گرفته میشوند. در مقایسه، پلورالیسم تنوع اصول را اذعان دارد و از یک یگانگی از پیش تصور شده آغاز نمیشود. "کلیت" ها را نفی نمیکند اما "کلیت ها" مقدم بر چیزهای منفرد فرض نمیشوند. پلورالیسم زمانیکه به تدقیق جلوه ها و ارتباطات در نقاط اشتراک میپردازد، چندگانگی واقعیت و ویژه بودن فردیت در پدیده های مختلف را تبیین میکند. گرچه این توصیف یک بیان عمومی از این دو دیدگاه متافیزیکی است، هم مونیسم و هم پلورالیسم به اشکال مختلف در طول تاریخ فلسفه طرح شده اند. منازعه مونیسم و پلورالیسم و اینکه تفکیک این دو بنیادی است یا نه، به اندازه خود فلسفه قدمت دارد. هرچند شخصاً سمت گیری بسوی هر کدام از این دو دیدگاه در هر فلسفه ای را بنیادی میبینم و در جای دیگری در این باره مفصلاً بحث کرده ام (3)، هدف در این رساله اثبات این دیدگاه نیست.
ارسطو بیشتر بعنوان یک پلورالیست نگریسته میشود. کانون توجه
این رساله بر روی چگونگی طرح پلورالیسم توسط ارسطو متمرکز است و اینکه آیا وی مسأله
مونیسم و پلورالیسم را بنیادی میبیند. بعلاوه اگر مسأله مونیسم و پلورالیسم در
فلسفه ارسطو بنیادی نیست، میخواهم جایگاه آن را در طرح متافیزیک ارسطو معین کنم.
برخی متخصصین اندیشه ارسطو نظیر ژوزف اواِنز معتقدند که "...این ناکافی است که
دیدگاه افلاطونی "یگانگی یا کثرت" را مسأله بنیادی در فلسفه ارسطو در نظر بگیریم
...این نظر فقط در محدوده انواع قابل حس صادق است [ژوزف اونز، دکترین هستی در متافیزیک
ارسطو، جلد
در این نوشتار ابتدا تحلیل ارسطو را از دیدگاه های پیشینیان خود در ارتباط با بحث پلورالیسم و مونیسم ارزیابی خواهم کرد. در این بررسی نشان خواهم داد که چه خصیصه هائی در اندیشه ارسطو ویژه هستند و چه خصوصیاتی را ارسطو با دیگر سایه روشن های مونیسم و پلورالیسم در اشتراک دارد. سپس در چهار بخش بعدی این رساله به بحث اندیشه خود ارسطو درباره موضوع خواهم پرداخت.
I . ارزیابی ارسطو از پیشینیان خود
ارزیابی از کارهای پیشینیان خود ویژگی متد ارسطو در همه پرسش های فلسفی است. وی کوشش میکند که دیدگاه های آنها را ارزیابی کند تا که دستاورد های آنها و نیز کمبود های آنان را معین کند. وی از این متد در کتاب متافیزیک خود استفاده میکند تا که توجه خواننده را به بغرنجی های حیاتی دیدگاه های پیشینیان خود جلب کند. پیش از توضیح تحلیل تاریخی ارسطو از مجادله بین مونیسم و پلورالیسم، میخواهم دو اعتقاد متافیزیکی را که بر بستر آنها ارزیابی های وی استوارند، تأکید کنم:
با در نظر گرفتن دو موضع بالا، یعنی تعلق خاطر ارسطو به رئالیسم و پلورالیسم، ما میتوانیم راحت تر تحلیل درباره جزئیات استدلالات وی را مورد مداقه قرار دهیم.
Ia. فلاسفه علوم طبیعی
درکتابI متافیزیک، ارسطو ایده های درباره علت اولیه در طالس (آب)، آناکسیمنس Anaximenes (باد)، هراکلید (آتش)، و امپیدوکلس (چهار عنصر) را توضیح میدهد. معهذا اصل بحث او با سه فیلسوف سنت فلسفه طبیعی است که مونیسم استاتیک (ایستا)، مونیسم دینامیک (پویا)، و پلورالیسم را نمایندگی میکنند؛ یعنی پارمنیدس، هراکلید، و امپیدوکلس. شاید مشکل باشد که پارمنیدس را فیلسوف طبیعت تلقی کرد، معهذا، ارسطو در این عرصه فلسفه وی را بحث میکند تا که نتایج افراطی مونیسم را به نمایش بگذارد. بحث ارسطو درباره پارمنیدس کوتاه است – شاید به این خاطر که افکار وی چندان در میان فیلسوفان یونانی زمان ارسطو طرفدار نداشته است. ارسطو در واقع دکترین پارمنیدس را با افراط دیگر سنت مونیسم، یعنی طرفداران هراکلید (که به مطلق بودن تغییر معتقد بودند) مقایسه میکند تا نشان دهد چگونه آنها به نتایج مشابه دکترین تغییر ناپذیری پارمنیدس میرسند (هرچند به شکل دیگر). بنابراین پارمنیدس ذکر میشود تا که پوچی استدلالات مخالفین وی، یعنی طرفداران هراکلید، که از نفوذ زیادی در میان فلاسفه یونان آنزمان برخوردار بودند، نشان داده شود.
از نظر ترتیب زمانی، سنت مونیسم استاتیک (ایستا) پارمنیدس توسط گزنفون و ملیسوس پیش از خود پارمنیدس ترویج میشده است. ارسطو در تفحص خود در مورد علل اولیه در کتاب I متافیزیک به آنها اشاره میکند:
"اکنون این متفکرین، همانگونه که
گفتیم، بایستی برای گفتمان حاضر صرفنظر شوند .. دوتای از آنها بطور کامل، بخاطر
آنکه خیلی خام بوده اند، منظور گزنفون و مِلیسس است؛ ولیکن پارمنیدس بنظر میرسد که
در جاهائی با درک بیشتری صحبت میکند. چرا که برای ادعا کردن اینکه علاوه بر هستی،
هیچه چیز فاقد هستی وجود دارد، وی تصور میکند از روی ضرورت یک چیز وجود دارد، یعنی
هستی و نه هیچ چیز دیگر ...[ارسطو،
متافیزیک، کتابI،
Book I,
در واقع، ارسطو مخالف هم مونیسم پارمنیدس است و هم ایستائی آن. وی
مینویسد، "این متفکرین میگویند که جهان غیر قابل تغییر است [همانجا،
ارسطو نوع دوم مونیسم را بعنوان دکترین "...برخی از فلاسفه طبیعی
..[که] فرض را بر این میگذارند که هستی یگانه است و در عین حال آنرا از یگانگی
بمثابه رشد از ماده توصیف میکنند و اینکه...[آنها] تغییر را بعلت رشد جهان، اضافه
میکنند [همانجا،
"...خصلت مشابه نمیتواند همزمان به موضوعی هم مرتبط باشد و هم
نباشد و از همین لحاظ ، ما بایستی از پیش آماده باشیم که در برابر اعتراضات
دیالکتیکی و هر تعدیل بعدی که ممکن است به آن اضافه شود، به حالت آماده باش باشیم.
این درایت...مطمئن ترین اصل در میان همه اصول است .. یعنی غیر ممکن است برای کسی که
معتقد باشد یک چیز هم هست و هم نیست، آنگونه که برخی نظیرهراکلید میگویند [همانجا، کتابIV،
b
بعلاوه در عین حال وی نتایج پوچ ناشی از دیدگاه اعتقاد به تنها تغییر در جهان و نادیده گرفتن همه چیز دیگر را توضیح میدهد. ارسطو اینگونه بحث خود را ادامه میکند:
"..نظر به اینکه آنها دیدند که همه دنیای طبیعت در حال حرکت است، و
درباره هر آنچه تغییر کرده هیچ تقریر حقیقی ای نمیتوان تبیین کرد، در نتیجه گفتند
که البته در ارتباط با آنچه که در همه جا از هر لحاظی در حال تغییر است، هیچ چیزی
را نمیشود تأیید کرد. این اعتقاد است که به انواع دیدگاهای افراطی منجر شده
است ...آنچه که از سوی طرفداران هراکلید نظیر کراتیلوس اظهار میشد، که بالاخره به
این نتیجه رسید که درست نیست حرف زده شود و فقط انگشت خود را تکان میداد، و از
هراکلید نقد میکرد که چرا گفته است غیر ممکن است دو بار وارد یک رودخانه شد، چرا که
از نظر *وی* فکر میکرد یک بار هم نمیشد وارد رودخانه شد. اما در پاسخ به این بحث
نیز مادامیکه توجیهی برای طرز تفکر آنها درباره تغییر وجود دارد، وقتی آنچه در حال
تغییر است وجود خارجی ندارد، قابل بحث است؛ چر که هر آنچه خصوصیتی را از دست میدهد
چیزی از آنچه از دست داده است را در خود مستتر دارد [همانجا، ص
ارسطو در مقایسه با هم پارمنیدس و هم هراکلید، نشان میدهد
"...آنهائی که میگویند همه چیز در حال سکون است حرفشان درست نیست همانگونه که حرف
دیگرانی که میگویند همه چیز در حال حرکت است، درست نیست." بنابراین وی مسأله
را با قبول هم حرکت و هم سکون در جهان، حل میکند. البته موضع وی در این زمینه
نامتناقض نیست، چرا که از یکسو وی معتقد است برخی چیزها میتوانند یا در حرکت باشند
و یا در حال سکون؛ در صورتیکه از سوی دیگر وی امکان اینکه چیزهای دیگری *همیشه* در
حال حرکت یا سکون باشند را رد نمیکند. در واقع، وی مینویسد: "...این وضعیت
نیست که در بعضی مواقع همه چیز یا در سکون و یا در حرکت هستند و هیچ چیز هم برای
ابد نیست، چرا که همیشه چیزی هست که آنچه در حال حرکت است را به حرکت میاندازد و
حرکت دهنده اول خود غیر متحرک است
[همانجا،
این موضع مسأله انگیز است، از یکسو حرکت دهنده اول نمیتواند آن "چیزی" باشد که تا ابد حرکت میکند، چرا که اگر تا ابد حرکت کند و "همیشه آنچه در حرکت است را به حرکت در آورد،" در آنصورت چیزهای متحرک نبایستی هیچگاه بایستند چرا که منبع حرکت آنها تا ابد در حرکت است. از سوی دیگر، اگر حرکت دهنده اولیه first mover آنچیزی نیست که تا ابد در حرکت است، در آنصورت نمیتواند خود غیر متحرک باشد مگر انکه در سکون ابدی باشد، اما چنین وضعیتی بر خلاف خصلت حرکت دهنده غیر متحرک است، زیرا بخاطر آنکه حرکت دهنده اولیه است، بایستی با همه چیزهای متحرک در داشتن حرکت اشتراک داشته باشد.
برای آنکه دیدگاه ارسطو را غیر متناقض کنیم، بایستی "حرکت و سکون" را بعنوان اصل *همه* چیز فرض کنیم و حرکت ابدی برای هر گونه "حرکت دهنده غیر متحرک" را به دور بریزیم. یا آنکه ما بایستی فرض کنیم هر چیزی قادر به حرکت و سکون است، یا آنکه بالاخره در مرحله ای از تکامل فکری مان به افراط های طرفداران پارمنیدس یا هراکلید سقوط خواهیم کرد. ارسطو این هسته مرکزی مسأله را تشخیص نداده بود و در همان کلاف سردرگم معضلات "حرکت دهنده غیر متحرک" گرفتار میاید، معهذا این موضوع را در این رساله بیش از این دنبال نمیکنم چرا که به بحث اصلی این رساله ارتباط چندانی ندارد.
ارزیابی ارسطو از دلائل تصورات بی معنی هراکلیدی درباره هم زمانی
هستی و نیستی در یک چیز، بسیار علمی است. در کتاب
IV وی دو علت را که باعث دامن زدن به این اعتقاد است،
توضیح میدهد. اولی اشتباه کردن بین پتانسیل و واقعیت است. "برای
آنکه یک چیز میتواند در یک زمان پتانسیل بودن دو قطب متضاد را داشته باشد، اما
نمیتواند در واقعیت هردو آنها باشد
[همانجا، lOO
ارسطو هراکلید را در دو عرصه به نقد میکشد، یعنی اعتقاد داشتن به (
"مطمئناً، آنها که میگویند همه اشیاء همزمان هستند و نیستند،
بایستی نتیجتاً بجای آنکه بگویند همه چیز در حال حرکت است بگویند که همه چیز در حال
سکون است، نتیجتاً چیزی نیست که آنها بتوانند به آن چیز تغییر کنند، چرا که همه
خواص همزمان به همه چیز تعلق دارد [همانجا،
I
در مقایسه با نقد پارمنیدس و هراکلید، ارزیابی ارسطو از نظرات پلورالیستی امپیدوکلس کوششی است برای تکامل نقطه نظرات وی. در بررسی تئوری عناصر امپیدوکلس، ارسطو مینویسد:
"امپیدوکلس ...در مقایسه با پیشینیان خود، اولین کسی است که ...یک
منبع حرکت را طرح نمیکند، بلکه منابع متفاوت و متضاد را ذکر میکند. دیگر آنکه
وی اولین کسی است که از چهار عنصر حرف میزند، ولیکن آنها را بمثابه دو عنصر در مد
نظر میگیرد، یعنی آتش را به تنهائی در نظر میگیرد و عنصر های متضاد آن ...خاک، باد،
و آب را بمثابه یک نوع در نظر میگیرد [همانجا،
خود ارسطو نیز چهار عنصر را میپذیرد، ولیکن بر خلاف امپیدوکلس،
ارسطو تغییر را تأیید میکند
[همانجا،
.,
".. وی [امپیدوکلس] عشق را بمثابه تفکیک کننده اشیاء در نظر میگیرد
و تقلا را بمثابه جمع کننده اشیاء در نظر میگیرد. چرا که هر زمان دنیا از بین
برود، آتش بشکل یگانگی جمع میشود، و بقیه عناصر نیز به اینگونه جمع میشوند، ولیکن
هرگاه دوباره تحت نفوذ عشق گرد هم بیایند، اجزاء بایستی خارج از عنصر دوباره از هم
جدا شوند [همانجا،
احترام زیاد به امپیدوکلس در نقد ارسطو از تئوری وی آشکار است. وی سعی میکند نشان دهد چگونه امپیدوکلس برخی اوقات به مونیسم بازمیگردد و اینکه چرا چنین است. بنظر میرسد امپیدوکلس تئوری "عشق و تقلا" ی خود را فقط برای توصیف خدا و یکتائی بکار میبرد، و آنکه آنرا درباره کثرت بکار برد، و اینجاست که امپیدوکلس به مونیسم نزدیک میشود. ارسطو مینویسد:
"گرچه کسی که ممکن است انتظار داشته باَشیم بیشترین عدم تناقض را
در گفتارش نشان دهد، یعنی امپیدوکلس – حتی او نیز اشتباه مشابهی را مرتکب شده است؛
چرا که وی معتقد است تقلا یک اصل است که موجب
نابودی میشود، اما حتی تقلا نیز بنظر نمیرسد همه چیز را تولید کرده باش،
بغیر از یگانگی، چرا که همه چیز بغیر از خدا از طریق تقلا عمل میکنند [همانجا، کتاب
III،
l
ارسطو از سوئی تناقض گوئی بالا را در فلسفه امپیدوکلس نقد میکند، و
از سوی دیگر عدم تناقض گوئی در نظریه چهار عنصر امپیدوکلس را تمجید میکند.
ارسطو مینویسد، "تا به حال دستکم یکنفر [امپیدوکلس] به تنهائی بدون تناقض سخن
میگوید، چرا که وی نمیاید برخی جیزها را فناپذیر فرض کند و چیزهای دیگری را
فناناپذیر و همه چیز را قابل نابود شدن میبیند بغیر از عناصر [همانجا،
l
ممکن است بنظر عجیب بیاید که ارسطو نزدیکی مشابهی را نسبت به گروه دیگری از فلاسفه طبیعی یعنی اتمیستهای معروف لوسیپوس و دموکریت Democritus احساس نمیکرد. علت این بود که تئوری اتمیستها در آنزمان یک تئوری ایده آلیستی بنظر میرسید. اتمهای دموکریت کاملاً با آنچه ما امروز از اتم میفهمیم فرق داشتند. آنها نظیر پدیده های خیالی روح مانندی بودند و به آن شکل کاملاً با رئالیسم ارسطو در تضاد بودند. بعلاوه، فرض عنصر بی نهایت توسط اتمیستها که بعداً نشان میدهم، از نظر ارسطو قابل قبول نبود. وی مینویسد که لوسیپوس و دموکریت میگویند:
" پر و خالی عنصر هستند، و یکی را هستی و دیگری را نیستی خوانده
اند، موجودیت پر و سخت را هستی دانسته و خالی را نیستی دیده اند (در نتیجه آنها
میگویند هستی بیش از نیستی نیست، چرا که پر آنقدر هست که خالی هست)؛ و آنها را علل
مادی همه چیز میشناسند. و همانگونه که کسانی جوهر بنیادی را آنچیزی میشناسند
که همه چیز از تغییر آن بوجود میاید.. این فلاسفه هم میگویند که تفاوت در عناصر علت
همه خواص دیگر آنها است. آنها میگویند این تفاوتها سه نوع است ..شکل، نظم،
وضعیت.. این متفکرین نظیر دیگران ، سؤال راجع به حرکت ... و توضیح اینکه از
کجا و چگونه تعلق آن به چیزهای مختلف وجود دارد را با تنبلی نادیده گرفته اند [همانجا،
آنچه در بالا آمد نشان میدهد که از دیدگاه ارسطو، اتمیستها فقط اختلاف های هندسی را بمثابه مبنای تنوع در جهان ارائه میکردند و از این جهت آنان به ایده آلیست ها و مونیستها شبیه بودند. اعتقاد اتمیست ها به وجود داشتن نیستی (فضای خالی و تهی) را ارسطو حتی پیش از بحث نظرات اتمیسها، رد میکند. بنابراین اتمیسم برای ارسطو نمیتوانست قابل قبول باشد بویژه بخاطر تعلق ارسطو به رئالیسم که در آن زمان در مقابل اتمیسم بود که مبنای جهان را عناصر خیالی و نه مشخص در نظر میگرفت.
بطور خلاصه ارزیابی ارسطو از فلاسفه طبیعی برداشتهای زیر را برای بسط ایده های خود وی فراهم میکند:
Ib. فلاسفه ایده آلیست
ارزیابی ارسطو از ایده آلیستها با بررسی فیثاغورثیان شروع میشود که
فکر میکردند "همه کائنات ...از اعداد تشکیل شده است [همانجا،
ارسطو از فیثاغورثیان نه بخاطر فرض کردن تقابل ها بمثابه اصول،
بلکه بخاطر آنکه آنها قادر نیستند توضیح دهند که چگونه حرکت میتواند وجود داشته
باشد، نقد میکند [همانجا،
ارسطو به همین شکل از آناکساگورس نقد میکند ... با بیان اینکه برای
آناکساگورس همه چیز مخلوط است به غیر از منطق. از نظر ارسطو این موضع باعث
اعتقاد به یکتائی بمثابه (ذهنیت) ساده و بدون اختلاط و در عین حال همه چیز
دیگر میشود [همانجا،
نقد ارسطو از افلاطون با اشاره به خط فکری سقراط آغاز میشود.
ارسطو مینویسد: "سقراط ...با چشم پوشی از جهان طبیعت در کلیت خود..اندیشه را برای
نخستین بار بر روی تعریف مفاهیم متمرکز کرد. افلاطون هم این آموزش سقراط را
پذیرفت... [همانجا،
" فیثاغورثیان میگویند که همه چیز از طریق "تقلید" اعداد وجود
دارند، و افلاطون با تغییر عبارت میگوید که هستی آنها از طریق مشارکت است. " [همانجا،
ll-
" ... [افلاطون] با فیثاغورثیان موافق است که یکتائی جوهر است و نه
اینکه گزاره چیز دیگری باشد، و همچنین وی با آنها موافق است که اعداد علت واقعیت
چیزهای دیگری هستند؛ ولیکن از ویژگی های اندیشه وی است که با طرح یک دوگانگی
بی نهایت را از بزرگ و کوچک بازسازی میکند، بجای آنکه بی نهایت را یکتائی فرض کند،
و همچنین دیدگاه او [افلاطون] که اعداد جدا از اشیاء قابل حس وجود دارند ویژگی
اندیشه اوست، درصورتیکه [فیثاغورثیان] میگویند شیئی در خود اعداد است، و عناصر
ریاضیات را بین صور و چیزهای قابل حس نمیگذارند [همانجا،
نقل قولهای بالا نشان میدهند که نقد ارسطو از افلاطون در سه زمینه است. اولی در ارتباط با دیدگاه افلاطون مبنی بر قبول هستی جداگانه صور و اعداد، در انزوای اشیاء مشخص. دومین نقد وی از مونیسم افلاطون است که با یک دوگانگی dyad (ادامه تأثیر استاد اول وی، هراکلید) تکمیل شده است؛ معهذا این متافیزیک سه گانه با انواع دیگر مونیسم چندان فرقی ندارد، چرا که یکتائی از طریق صور، علت همه چیز هست. سومین زمینه هم اندیشه افلاطون در قبول فقط دو علت است (و در واقع فقط علت صوری) و نه قبول چهار علت که ازسطو معتقد بود.
ارسطو در نقد از افلاطون نشان میدهد، که حتی برخورد طرفداردان افلاطون به یکتائی بعنوان یک مفهوم یا تعریف اشکار میکند که لغت *یک* با معانی مختلف بکار برده شده است. این نکته راهنمائی برای ارسطو در ارزیابی خودش از معانی مختلف لغت *یک* است، همانگونه که بعداً در این رساله بحث خواهد شد. ارسطو مینویسد:
"طرفداران افلاطون آنگونه سخن میگویند که گوئی یکتائی یک چیز
متقارب homogeneous نظیر آتش یا آب
است؛اگر چنین باشد، اعداد جوهر نیستند. آشکار است که اگر خود یکتائی وجود
دارد ، و این اولین اصل است، "یکتائی" در بیش از یک مفهوم بکار برده شده است؛ وگرنه
این تئوری غیرممکن است
[همانجا
بطور خلاصه، ارزیابی ارسطو از فلاسفه ایده آلیست ایده های زیر را در متافیزیک وی طرح میکند:
***
ارزیابی ارسطو از پیشینیان خود در رابطه با مسأله مونیسم و پلورالیسم به طرح مواضع خود وی میانجامد. در واقع از ارزیابی پیشنینیان، وی بر روی سه پرسش زیر توجه خود را متمرکز میکند تا که دیدگاه متافیزیک خود را فرموله کند ، که بترتیب در سه بخش بعدی این رساله مورد بررسی قرار میگیرند:
II . خصلت اصول اولیه
ارسطو فقط افکار عمومی را بمثابه دلیل اعتقاد به اصول اولیه نقل
بیان میکند. او مینویسد: " همه مردم وجود آنچه را که حکمت درک علل اولیه و
اصول همه چیز است، قبول دارند
[همانجا
" ما بایستی دانش علل اولیه را کسب کنیم (اینکه چرا ما میگوییم یک
چیز را میشناسیم فقط وقتی که ما علل اولیه آنرا تشخیص میدهیم معنی میدهد)، و علت ها
به چهار معنی بحث میشوند. در یکی از این معانی منظور ما جوهر است، یعنی اساس
(برای اینکه "چرا" در تحلیل نهائی چیزی قابل تقلیل به یک تعریف است، و در نهایت
"چرا" یک علت و اصل است)؛ و علت درمعنی دوم منظور ماده یا بنیاد، و در سومی منشاء
حرکت، و در چهارمی علت مخالف آن یعنی قصد، و خوبی است (چرا که این خود هدف نهائی
همه رشد و حرکت است) [همانجا،
کتاب I،,
بنابراین علل اولیه میتوانند بصورت مادی، صوری، موثر، و غائی طرح
شوند. همانگونه که در بخش قبلی دیدیم، فلاسفه طبیعی علل اولیه را اساساً
بمثابه علل مادی برداشت میکردند و فلاسفه ایده آلیست بمثابه علت صوری میدیدند.
امروزه روز اگر برای علل اولیه جستجو کنیم، اساساً ما در جستجوی علت مؤثر خود را
مییابیم. ارسطو تلاش میکند هر چهار علت را در نظر بگیرد و حتی تأکید میکند
"که اصول نمیتوانند یکسان باشند
[همانجا، کتابIII
،
" .. علم قصد و نیکی مربوط به خصلت معرفت است (چرا که همه چیز دیگر
برای خاطر قصد هستند) [همانجا،
کتاب
I،,
چرا ارسطو با علت غائی یعنی قصد و هدف اندیشه اش را به فرجام میرساند و نه با تعداد بی نهایتی از علل مؤثر؟ دلیل این امر در ارزیابی وی از مفهوم بی نهایت نهفته است، که بر مبنای نظر وی نمیتواند وجود داشته باشد. این دقیقاً موضوعی است که اسپینوزا در کتاب اخلاق خود با آن دست و پنجه نرم میکند تا که علت نیاز به هر نوع علت غائی را از بین ببرد. مخالفت ارسطو با تقلیل به بی نهایت خصوصیت اکثر نوشته های ارسطو است. نقل قول پائین ممکن است موضع وی را بهتر به نمایش گذارد:
" آشکار است که یک اصل اولیه وجود دارد، و علل همه چیز نه یک سری
بی نهایت هستند و نه در نوع خود با تنوع بی نهایت هستند [همانجا،
.,
این بحث های ارسطو را قانع کننده نمیدانم، چرا که اگر بی نهایت آنقدر برای دانش مشکل است که کسب شود، با تعریف هدف بمثابه محدود و مخالف بی نهایت بایستی حتی بدست آوردن آن سخت تر هم باشد. در توافق کامل با اسپینوزا هستم که علل غائی در واقع حدودی عینی نیستند، بلکه تنها بیانی از آرزوها وجهل بشر هستند که به واقعیت خارجی نسبت داده میشوند، تا که ما را از سختی جستجو رها کنند. این پرسش را در این رساله بیش از این دنبال نمیکنم. این موضوع و رد علل غائی توسط اسپینوزا را پیش از این در صوفیگری و تقدیرگرائی (8) بحث کرده ام، ولیکن همانگونه که در بخش اول این رساله ذکر کردم، این موضوع همان دلیل اصلی است که ارسطو علاقه ای به اتمیسم نیز نشان نداد چرا که آنرا نوعی پذیرفتن عینیت انتزاعات ذهنی میدید. خلاصه کنم، برای ارسطو اولین اصول بمثابه علل مادی، صوری، مؤثر، و غائی و در میان آنها علل غائی برجسته ترین در میان همه اصول اولیه هستند. با این درک، اجازه دهید به پرسش اولیه این بخش برگردیم و ببینیم ارسطو درباره *خصلت* اصول اولیه چه فکر میکرده است.
***
همانطور که ذکر شد، برای ارسطو،
عقلانیت به موضوع علل اولیه میپردازد
[همانجا،
خاص بمثابه حدود پائینی---------------------
(
(
( ---------------------- عام بمثابه حدود بالائی |
" از آنجا که اصطلاح "یگانگی" نظیر اصطلاح "هستی" بکار میرود، و
جوهر آنچه که یکتاست یکی است، و چیزهائی که جوهر آنها از نظر عددی یک است از
نظر عددی یکی هستند، آشکار است که نه یگانگی و نه هستی نمیتوانند جوهر چیزی باشند،
همانگونه که یک عنصر یا اصل بودن نمیتواند جوهر باشد، ولیکن ما میپرسیم چه اصلی است
که این امکان را میدهد که ما یک چیز را به چیز دیگری قابل شناخت تقلیل دهیم.
حال در میان این مفاهیم "هستی" و "یگانگی" اساسی ترند تا "اصل" یا "عنصر" یا "علت"،
ولیکن حتی دسته اول هم جوهر نیستند، چرا که کلاً هیچ چیز مشترکی نمیتواند جوهر
باشد، زیرا که جوهر به چیز دیگری متعلق نیست مگر به خود و به آنچه که آن را در بر
دارد، که برای آن جوهر محسوب میشود. بیشتر آنکه آنچه که یگانه است نمیتواند
در عین حال در یک زمان در چند جا باشد، بنابراین هیچ چیز عمومی ای نمیتواند جدا ار
مورد های خاص خود وجود داشته باشد
[همانجا، کتابVII،
بحث یگانگی و هستی را در بخش بعد ادامه میدهم. ولیکن از نقل
قول بالا آشکار است تصویری که از هیرارشی ارسطوئی ارائه کردم در تطابق با نظر وی
است. سطح اول، یعنی جوهر، نزدیکترین لایه به مورد های خاص است، و دورترین از
موارد عام ، معهذا، لایه های مختلف، نظیر "جوهر،" "هستی،" یا "خاص،" و "عام،" در
این تفسیر از متافیزیک ارسطو، جدا از اشیاء مشخص وجود ندارند. در پرتو این
توضیح، درک اینکه چرا وی میگوید "...هیچ جوهری نمیتواند از موارد عام تشکیل شده
باشد [همانجا،
" آنچه که بعنوان شکل یا جوهر از آن صحبت میشود نتیجه تولید نیست،
ولیکن چیز مشخصی که از این نام خود را گرفته است نتیجه تولید است، و آن در هر چیزی
که از ماده بوجود آمده است حاضر است، و یک بخش آن چیز ماده است و بخش دیگر آن شکل [همانجا، کتابVII،
معضل بالا در صورتیکه نمودار پیشنهادی مبنا فرض شود، حل میشود، یعنی که جوهر و اصول بمثابه مفاهیمی که بترتیب نزدیکترین و دورترین به موارد خاص هستند، یا که بترتیب دورترین و نزدیکترین به موارد عام هستند، معنا مییابند. ارسطو مسأله را بالاخره به اینگونه حل میکند وقتی که مینویسد:
"عبارت اینکه همه دانش عام است تا که اصول همه چیز هم عام باشند و
نه جوهر های جداگانه، در واقع بیشترین مشکل را باعث میشود به همانگونه که همه نکاتی
که ما ذکر کردیم به عبارتی درست هستند، هرچند به عبارت دیگری درست نیستند.
دانش، نظیر فعل "دانستن،" دو معنی دارد که از آنها یکی پتانسیل فهمیده میشود و
دیگری واقعیت. پتانسیل، بمثابه ماده، عام و بی نهایت است، که با عام و بی
نهایت سر و کار دارد، ولیکن واقعیت، با مشخص بودن خود، با چیز معینی سر و کار
دارد... [همانجا، کتابXIII
،
***
خلاصه کنم آنچه در بالا آمد کافی است که نتایج زیر را درباره نظر ارسطو جمعبندی کنم:
III . یگانگی و هستی
از نظر ارسطو، هستی و یگانگی مترادف هستند و از جوهر منتج شده اند.
وی این موضع را از طریق توضیح استفاده از کلمات "یک" و "وجود" نشان میدهد.
مثلاً، "..."یک مرد" و "مرد" یکسان هستند، و همچنین "مرد موجود" و "مرد" یکسانند...
[همانجا، کتابIV،
مسأله اصلی برای ارسطو تفحص رابطه بین این دو مفهوم مترادف است، یگانگی و هستی از یکسو، و مفهوم جوهر از سوی دیگر. وی مینویسد:
"پرسشی که از همه سخت تر و از هرچیز بیشتر برای دانش حقیقت لازم
است این است که آیا هستی و یگانگی جوهر های چیزهای مختلف هستند و اینکه هرکدام از
آنها، بدون آنکه چیز دیگری باشند، بترتیب هستی یا یگانگی هستند،
یا ما بایستی بپرسیم که هستی و یگانگی چه هستند، با این نتیجه گیری ضمنی که این
ها یک خصلت پایه ای تر دیگری را در اشتراک دارند. چرا که برخی فکر
میکنند که خصلت آنها از دسته اول است، و دیگرانی هم فکر میکنند که از دسته دوم.
افلاطون و فیثاغورثیان تصور میکردند که هستی و یگانگی وجود خارجی ندارند بلکه این
خصلت آنها است که اساسشان یگانگی و هستی است ولیکن فلاسفه طبیعی طریق دیگری را
اتخاذ میکنند، مثلاً امپیدوکلس گوئی تقلیل آن را به چیزی قابل درک تر مدنظر دارد،
وقتی میپرسد یگانگی چیست، بنظر میرسد میگوید عشق است، اقلاً، برای همه چیز از نظر
وی عشق علت هستی آنهاست. دیگرانی میگویند این یگانگی و هستی که از آنها
چیزهای مختلف شکل گرفته آتش است، و دیگرانی هم میگویند که باد است. اندیشه
مشابهی نیز عناصر شکل دهنده را بیش از یکی میداند و میگویند یگانگی و هستی دقیقاً
همه چیزهائی هستند که از نظر آنان اصول هستند
[همانجا، کتاب III،
l
ارسطو با فیثاغورثیان و افلاطونیان موافق نیست که تصور میکنند یگانگی و هستی دو جوهر متفاوت هستند. وی از آنها به این شرح نقد میکند که:
"...در همه حالات عدد عبارت است از تعداد چیزهای معین و عبارت است
از یک چیز، و جوهر آن فقط یک بودن نیست و همین حرف درباره جوهر ها هم صادق است چرا
که درباره همه موارد مشابه صادق است
[همانجا،
کتابX،
با وجود رد کردن ایده آلیست ها، ارسطو کاملاً با طبیعت گرایان نیز
جهت نمیگیرد. فلاسفه طبیعی، چه مونیست و چه پلورالیست، به عناصر بعنوان منشأ
یگانگی و هستی مینگریستند. ارسطو از سوی دیگر، "یگانگی" و "هستی" را بعنوان
مفاهیم پایه ای تری مینگرد تا مفاهیم "عنصر" و "اصل" و نظیر نمودار ارائه شده در
بخش قبلی، وی یگانگی و هستی را بمثابه مفاهیم نزدیکتر به جوهر میشناسد تا عناصر و
اصول. برای وی، حتی "طبیعت تنها یک مورد معین از جنس هستی است ..
[همانجا، کتاب
IV،
"این ممکن نیست که چه یگانگی و چه هستی یک جنس مفرد از چیزها
باشند، چرا که اختلاف هر جنس بایستی در این باشد که هر کدام از آن هم هستی و هم
یگانگی را در بر داشته باشند، ولیکن این ممکن نیست که جنس در جدائی از نوع خود باشد
(همانقدری که برای نوع مرتبط با جنس امکان آن نیست) تا که از اختلاف مناسب خود منتج
شده باشد؛ بنابراین اگر یگانگی یا هستی یک جنس است، هیچ اختلافی نمیتواند که هستی
یا یگانگی را در بر داشته باشد. اما اگر یگانگی و هستی جنس نیستند، آنها اصل
هم نمیتوانند باشند، اگر که جنس ها خود اصول باشند
[همانجا،
کتاب
III،
بنابراین، اگر یگانگی و هستی جنس و نوع ، یا عام و جوهر نیستند، و جایگاه آنها در سلسله مراتب مفاهیم ارسطوئی بین جوهر و اصل هستند، در آنصورت چگونه ما میتـوانیم درباره آنها بدانیم؟ راه حل ارسطو خیلی ساده است:
" .. ما بایستی در هر طبقه بندی بپرسیم که یگانگی چیست، همانگونه
که بایستی بپرسیم هستی چیست، چرا که کافی نیست که بگوئیم که خصلت آن فقط یگانه بودن
یا وجود داشتن است [همانجا،
مضافاً آنکه، ارسطو فکر میکند که حرف زیادی نمیتوان درباره علت
اینکه چیزی یگانه است گفت چرا که "...تا آنجا که یک چیز یگانگی ارگانیک باشد،
نمیتواند از سوی خودش بر آن عملی انجام پذیرد، چرا که یگانه است و نه آنکه دو چیز
متفاوت [همانجا، کتاب IX
،
"مردم در پی یک فرمول متحد کننده هستند، بین واقعیت بالقوه و کامل.
اما ...ماده تقریبی و شکل یک چیز هستند، یکی بالقوه و دیگری بالفعل. بنابراین
نظیر آن است که بپرسیم چه چیزی عموماًعلت یگانگی است، و اینکه هستی یک چیز یگانه
باشد، چرا که هر چیز یگانه است، و بالقوه و بالفعل به گونه ای یکسانند.
بنابراین هیچ علت دیگری در اینجا نیست مگر آنکه چیزی باشد که حرکت از بالقوه به
بالفعل را باعث شده است. و همه چیز که ماده ای *ندارند* بدون *هیچ تعدیلی*
اساساً یگانگی اند
[همانجا، کتاب VIII،
***
آنچه در بالا آمد کافی است که نشان دهد ارزیابی ارسطو از یگانگی و هستی، این مفاهیم را جائی در بین مفاهیم جوهر و اصل قرار میدهد. بیشتر آنکه وی آنها را نه بمثابه عام و نه بمثابه جنس (یا نوع) در نظر میگیرد و آنها را به خواص چیزهای معین تقلیل میدهد. به بیان مختصر، یگانگی و هستی مفاهیمی هستند که قابل استناد به چیزهای موجود بوده و برای بالا بردن دانش خود درباره این *مفاهیم* ما بایستی بفهمیم چه چیزی "یک" یا "وجود" هست، و راه دیگری بغیر از تفحص *چیز* یگانه و یا *چیز* موجود نیست.
در آغاز کتاب دهم متافیزیک ارسطو انواع استفاده از
لغت "یک" را تفسیر میکند. نتیجه گیری وی این است که *یک* برای بیان مفهومی
بکار برده میشود که "...طبیعتاً مداوم و کل است، و منفرد و عام. و همه این ها
یک هستند چرا که در برخی موارد حرکت، و در برخی موارد تفکر یا تعریف انفکاک ناپذیر
است [همانجا، کتاب
X
،
,
در آغاز کتاب هفتم متافیزیک ارسطو معانی مختلف لغت "هستی"
را توضیح میدهد. وی چهار معنی برای اصطلاح "هستی" تشخیص میدهد:
خلاصه کنم، ارزیابی ارسطو از یگانگی و هستی تأیید استنتاجات زیر است:
IV . نقش تقابل ها
پس از
آموختن اینکه یگانگی و هستی چه هستند، لازم است که بدانیم که آنها با ضد خود یعنی کثرت
و نیستی چگونه مرتبط هستند. اگر تنها جوهر به هستی (یا یگانگی) تقدم دارد، پس
بعد از دکترین جوهر، بنیادی ترین مفاهیم متافیزیکی بایستی درباره یگانگی (یا هستی)
باشند. ولیکن یگانگی غیر قابل انفکاک است و در نتیجه این بی معنی است که از یگانگی
بگوئیم مگرآنکه چیزی وجود داشته باشد که *تقسیم پذیر* باشد. یعنی که یگانگی و
کثرت در عین حال در یک سطح استنتاج هستند. همانگونه که در بخش قبل متذکر شدم،
ارسطو یگانگی را بعنوان یک جنس یا نوع در نظر نمیگرفت، در عین حال او میگوید
"...تقابل ها در یک جنس قرار میگیرند ... [همانجا، کتاب
X،
" ...در فهرست تقابل ها یکی از دو ستون سلبی است، و همه تقابل ها قابل تقلیل به
هستی و نیستی، و به یگانگی و کثرت هستند، مثلاً سکون به یگانگی و حرکت به
پلورالیته مرتبط است. و تقریباً همه متفکرین متفق القولند که هستی و جوهر مرکب
از تقابل ها هستند، دستکم همه آنها تقابل ها را بمثابه اصول اولیه مینگرند – برخی
آنرا فرد و ذوج مینامند [فیثاغورثیان]، برخی داغ و سرد مینامند [پارمیندس]، و برخی
محدود و نامحدود [افلاطونیان]، و برخی عشق و تقلا [امپیدوکلس] میدانند. و
همه چیز دیگر نیز براحتی قابل تقلیل به یگانگی و کثرت هستند (این تقلیل را ما
بایستی که اثبات شده فرض کنیم) و اصول بیان شده توسط متفکرین دیگر کاملاً
بمثابه جنس زیر اینها قرار میگیرند. پس در پرتو این ملاحظات همچنین آشکار است
که که این عوامل به یک علم متعلق هستند که هستی را در پرتو هستی مورد مداقه قرار
میدهد. به این خاطر که همه چیز یا تقابل هستند یا از تقابل ها تشکیل شده اند.
یگانگی و پلورالیته نقطه آغاز همه تقابل ها هستند
[همانجا، کتاب IV،
نقل قول بالا نشان میدهد که اساس متافیزیک ارسطو مسأله یگانگی و کثرت است.
آشکار است که برای وی پس از دکترین جوهر، بنیادی ترین مفهوم در متافیزیک یگانگی و
کثرت است. اگر به آنچه در ابتدای این رساله مورد پرسش قرار گرفت بازگردیم که
آیا مسأله مونیسم و پلورالیسم برای ارسطو بنیادی است، ممکن است که اکنون بتوانیم
پاسخ دهیم (پس از دکترین جوهر) که این دوگانگی اساسی ترین سؤال در متافیزیک وی است.
این ویژگی پلورالیسم ارسطو است که اعتقاد وی به پلورالیته بمعنی نفی یگانگی نیست،
بعوض، با طرح دورستگی dichotomy یگانگی و کثرت، وی فلسفه خود را از مونیسم تفکیک میکند. در هر بخش فلسفه
ارسطو، میتوان دید که پس از مطالعه جوهر ها در هر عرصه، وی پلورالیسم خود را به این
طریق دوگانه با
دیدگاه های مونیستی مقایسه میکند. معهذا این دورستگی باعث
شده است که بعضی منقدین تعلق خاطر ارسطو را به پلورالیسم مورد شک قرار دهند.
ارزیابی نهائی خود از پلورالیسم ارسطو را در پایان این رساله ارائه خواهم کرد.
در اینجا سعی میکنم توضیح دهم که درک وی از تقابل چیست چرا که این دانش را ارسطو
بکار میبرد وقتی که تقابل معین "یک و چند" را مورد مطالعه قرار میدهد. از نظر
نویسنده این سطور نکات زیر مهمترین موضوعات در بحث تقابل ها در فلسفه ارسطو است:
" اگر که بنظر میرسد دکترین هراکلید که همه چیز هستند و یا نیستند همه چیز را
بمثابه حقیقت می پذیرد، به عوض بنظر میرسد نظریه آناکساگورس که تصور میکند حد وسطی
بین دو بخش تضاد وجود دارد همه چیز را بمثابه کذب مینماید، چرا که وقتی چیزها مختلط
هستند، مخلوط یا خوب است و یا خوب نیست، بنابراین کسی نمیتواند درباره چیزی بگوید
حقیقت است [همانجا، کتاب
IV،
"ممکن است کسی این سؤال را مطرح کند که چرا زن از مرد در نوع خود متفاوت نیست، وقتی
که مؤنث و مذکر متقابل هستند و تفاوتشان یک تقابل است، و چرا یک حیوان از جنس مؤنث
و یکی از جنس مذکر در نوع خود مختلف نیستند ...
[همانجا ،
6. بالاخره آنکه، ارسطو "فناپذیری" و
"فناناپذیری" را بمثابه "خواصی که از روی الزام حضور دارند
[همانجا ،
***
خلاصه کنم، بایستی که مواضع زیر
ارسطو را در ارتباط با مبحث تقابل ها تأکید کنم:
V . پلورالیسم ایده آل ارسطو
همانگونه که در بخش IIIاشاره شد، طبق
نظر ارسطو "یک ...همه این معانی را دارد – تداوم طبیعی و کلیت، انفراد و عمومیت.
و همه این ها یک هستند چرا که در برخی حالات حرکت، در وضع دیگر اندیشه یا تعریف
تقسیم ناپذیر است [همانجا، کتابX،
"..."چند" معانی مخالف معانی "یک" را دارد، برخی چیزها چند هستند باین خاطر که
مداوم نیستند، برخی دیگر باین خاطر که ماده آنها – یا ماده نزدیک به آنها یا ماده
نهائی آنها – به این نوع قابل تقسیم است، در معانی دیگر باین خاطر که تعریف جوهر
آنها را بمثابه بیش از یکی بیان میکند
[همانجا، کتابV،
بنابراین، برای ارسطو "یک" اساساً بمعنی "غیر قابل تقسیم بودن"
است و "چند" بمعنی قابل تقسیم بودن است. معهذا، وی محتاط است که برخی پارادکس
های آشکار که از تقابل "یک" و "چند" نتیجه میشود را نشان دهد. وی پارادکس ها
را به شرح زیر ترسیم میکند:
"از آنجا که یک چیز یک تقابل دارد، ما ممکن است این سؤال را مطرح کنیم که چگونه یک
در تقابل با چند است، و برابر بزرگ و کوچک
[همانجا، کتابX،
ارسطو این پارادکس های آشکار را
با مراجعه به معانی لغات توضیح میدهد تا که نشان دهد این پارادکس ها بخاطر ارجاع به
معانی مختلف لغات "یک" و "چند" در مورد های مختلف است. به علاوه، در این
معانی متفاوت، آنها دیگر تقابل های واقعی نیستند. ارسطو راه حل خود را به این
شکل ارائه میدهد:
"پلورالیته نه در تقابل با معدود است (چند بعنوان تقابل در برابر آن بمثابه
تعدد بیش از اندازه یا بیش از حد)، نه در برابر یک در هر معنای آن؛ ولیکن به یک
معنی این ها متقابل هم هستند، آنگونه که گفته شد باین خاطر که اولی تقسیم پذیر است
و دومی تقسیم ناپذیر است، وقتیکه بمعنی دیگر آنها نسبی هستند بسان دانش نسبت به
دانش پذیر، اگر پلورالیته یک عدد باشد و بمثابه مقیاس آن تلقی گردد
[همانجا ،
بنابراین، ارسطو معنای لغاط "یک" و "چند" را تصریح میکند و نشان میدهد که آنها
تقابل هم در مفهوم "تقسیم پذیر" و "تقسیم ناپذیر" بودن هستند. یعنی که، معانی
دیگر نظیر حالتی است که هر لغت هم صدائی چند معنی homonymous است که نبایستی باعث
اغتشاش فکری ما شود که مفاهیم مختلف هر معنی مختلف را اشتباه کنیم. واقع
گرائی ارسطو از یکسو و تحلیل وی از مفاهیم متافیزیکی از سوی دیگر پلورالیسم وی را
به یک دیدگاه بسیار جالب و تحیر انگیز تبدیل کرده است. دیدگاه
پلورالیستی ارسطو وی را قادر میکند تا که با تعداد زیادی از حقایق مسلم شروع کند و
به مشخص ترین نتایج برسد. سیستماتیک کردن "کثرت" در متد او نشان داد که بسیار
بارور تر از آغاز کردن از *یکتائی* مقدس است. برای نشان دادن بهتر بحث های
نهائی خود، در چند پاراگراف زیر، سعی میکنم نتیجه تصویری خود را از کل تحلیلم از
نظریه ارسطو ترسیم کنم.
***
تصویر کلی از متافیزیک ارسطو بر مبنای آنچه در بالا آمد،
میتواند بشکل زیر درک شود. یک سلسله مراتب (هیرارشی) از مفاهیم که به چیزهای
مشخص (کنکرت) اتلاق میشود و در ترتیب توضیحات، عمومیت ها اول هستند و مشخص ها آخر،
در صورتیکه در ترتیب حسیات، خاص ها اول و عمومیت ها آخر هستند. در ترتیب حسیات،
بنیانی ترین مفهوم جوهر است که با مفاهیم یگانگی (یا هستی) و اصول اولیه دنبال
میشود. در ترتیب توضیحات، عکس آن درست است و اصول اولیه اصلی ترین مفاهیم
هستند که با یگانگی (یا هستی) و جوهر ادامه مییابند.
مدل پلورالیسم ارسطو
|
ترتیب توضیحات |
^
|
|
|
|
| | |
خاص
---------------------------------------------
جوهر ها
یگانگی و کثرت
اصول اولیه
--------------------------------------------- عام |
|
|
|
|
|
| V |
ترتیب حسیات |
بنابراین، در هردو ترتیب، دورستگی یگانگی و کثرت دومین مسأله
بنیادی است. اگر ما از جوهر شروع کنیم (یعنی ترتیب حسیات) ما پلورالیته را
میبینیم و رفتن به سوی تقابل آن (یگانگی) راه رسیدن ما به اصول اولیه است. اگر از
اصول اولیه شروع کنیم (یعنی ترتیب توضیحات)، در آنصورت ما یگانگی را میبینیم و رفتن
به سوی تقابل آن (پلورالیته) راه توضیح دادن ما درباره جوهر است. همانگونه که
قبلاً اشاره شد، رابطه بین جوهر، یگانگی/کثرت، و اصول اولیه نظیر جوهر، نوع، و جنس
نیست؛ اولی فقط اصطلاحات ادراکی هستند برای توصیف هر چیز معین. بنابراین از
آنجا که در هر دو طریق (چه ترتیب حسیات چه ترتیب توضیحات) ما با دورستگی یگانگی و
کثرات مواجه میشویم، شاید بتوانیم بگوئیم که این دوگانگی همانقدر بنیادی است که
جوهر یا اصول اولیه.
توضیح آلترناتیوی نیز میشود ارائه شود، هر چند که در آن مورد
شک دارم؛ میتوان حتی درباره یگانگی بمثابه اصل اولیه اندیشید، که هر چند علل مادی،
صوری، موثر، و غائی هستند، در تحلیل نهائی میتوان نظیر ارسطوگرایان قرون وسطی تصور
کرد که همه میتوانند به علت غائی تقلیل یابند. همچنین میتوان فرض کرد که
پلورالیته جوهر ها یا اشیاء مشخص باشند. در چنین طرحی، یگانگی میتواند بمثابه
حات سکون و تقسیم ناپذیری علت غائی تلقی شود و کثرت بمثابه وضعیت حرکت و تقسیم
پذیری جوهر (یا چیزهای مشخص) در نظر گرفته شود. در آنصورت، کل جهان میتواند
به دو قطب تقلیل یابد: در یکسو یگانگی، علت غائی، یا خدا، و مفاهیم مشابه، و در سوی
دیگر، کثرت، جوهر ها، یا اشیاء. اگر کسی این تفسیر را بپذیرد، در آنصورت
دورستگی یگانگی و کثرت بنیادی ترین مفهوم در متافیزیک ارسطو است.
هر کدام از دو تفسیر که پذیرفته شود (تفسیر اول طرح متافیزیک ارسطو یا دومی)،
دورستگی یگانگی و کثرت جایگاه والائی را در متافیزیک ارسطو اشغال میکند و مفهومی
بنیادی در آن دارد. همانطور که ذکر شد از نظر ارسطو "...یگانگی و کثرت نقطه
شروع همه تقابل ها هستند
[همانجا،
کتابIV،
ارسطو در کتاب فیزیک خود مینویسد "عام در ترتیب توضیحات بیشتر قابل دانسته
شدن است، مشخص در ترتیب حسیات
[فیزیک، کتابI،
"یک و چند به طرق مختلف با هم مخالفند، که یکی از آنها مقابله یک و پلورالیته
بمثابه تقسیم ناپذیر و تقسیم پذیر است؛ یعنی که تقسیم شده یا تقسیم پذیر است
پلورالیته نامیده میشود، و آنچه که تقسیم پذیر نیست یا تقسیم نشده است یک نامیده
میشود. حال از آنجا که مقابله به چهار شکل است، یکی از این دو اصطلاح سلبی در
معنی تلقی میشود و آنها بایستی تقابل باشند، و به مثابه متضاد یا لازم و ملزوم در
معنی درک نشوند. یمعنی و توضیح یک از تقابل مشتق میشود، تقسیم ناپذیر از
تقسیم پذیر، چرا که پلورالیته و تقسیم پذیربیشتر قابل حس است تا تقسیم ناپذیر،
بنابراین در تعریف، پلورالیته تقدم دارد به تقسیم ناپذیر، بخاطر وضعیت قدرت ادراک
[همانجا، کتابX،
بنابراین میتوانم جمعبندی کنم که پلورالیسم آنچیزی است که ارسطو در کتاب متافیزیک خود دفاع میکند گرچه همانگونه که توضیح دادم، با تمام پیچیدگی های ساختاری ویژه متافیزیک ارسطو. به آغاز این رساله برگردم، اواِنز درست میگوید وقتی که مینویسد که ارسطو "از این شروع نمیکند که یگانگی را بردارد و بپرسد چگونه میتواند کثرت باشد. او کثرت را بر میدارد و میپرسد که چگونه میتواند یگانه باشد." معهذا نظر اواِنز بخشاً درست نیست وقتی میگوید که : "این کافی نیست که "یگانگی و کثرت" افلاطونی بمثابه مسأله بنیادی ارسطو در نظر بگیریم ...[و بگوئیم] که این فقط در محدوده انواع قابل حس صدق میکند." همانگونه که نشان دادم، این درست است که "یگانگی و کثرت" *تنها* مسأله بنیادی مورد توجه ارسطو نیست. معهذا تا آنجا که *یک* موضوع بنیادی برای ارسطو است، این حقیقت *فقط* در محدوده انواع قابل حس نبوده بلکه برای هر چیز قابل درک است، و در کالبد بنیان دیدگاه متافیزیکی ارسطو نهادینه است.
پانویس:
1. اندیشه مارکسیستی و مونیسم -یکتاگرائی - ویرایش
دوم
http://www.ghandchi.com/2055-Marxism.htm
Marxist Thought & Monism - Second Edition
http://www.ghandchi.com/2055-MarxismEng.htm
2. پلورالیسم در اندیشه غرب - کثرت گرائی
http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm
Pluralism in the Western Thought
http://www.ghandchi.com/301-PluralismEng.htm
3. همانجا
4. اندیشه مارکسیستی و مونیسم -یکتاگرائی - ویرایش
دوم
http://www.ghandchi.com/2055-Marxism.htm
Marxist Thought & Monism - Second Edition
http://www.ghandchi.com/2055-MarxismEng.htm
5. همانجا
6.
پلورالیسم در اندیشه غرب - کثرت گرائی
http://www.ghandchi.com/301-Pluralism.htm
Pluralism in the Western Thought
http://www.ghandchi.com/301-PluralismEng.htm
7.
اسپینوزا در رد علت غائی
http://www.ghandchi.com/406-Spinoza.htm
Spinoza's Refutation of Teleology
http://www.ghandchi.com/406-SpinozaEng.htm
8.
صوفیگری و تقدیر گرائی- یک یادداشت کوتاه
http://www.ghandchi.com/354-Sufism.htm
Sufism and Fatalism - A Brief Note
http://www.ghandchi.com/354-SufismEng.htm
مطالب مرتبط
دکارت و لائیکات (مردم عادی غیر روحانی یا غیرمتخصص)
http://www.ghandchi.com/397-Descartes.htm
Descartes and Laity
http://www.ghandchi.com/397-DescartesEng.htm
مونادهای لایبنیتس و سی. پی. اچ جوادی
http://www.ghandchi.com/394-MonadsCPH.htm
Leibniz's Monads and Javadi's CPH
http://www.ghandchi.com/394-MonadsCPHEng.htm
پلورالیسم و اتمیسم منطقی راسل
http://www.ghandchi.com/447-RussellPluralism.htm
Pluralism and Russell's Logical Atomism
http://www.ghandchi.com/447-RussellPluralismEng.htm
سکولاریسم، پلورالیسم، و چند
رساله دیگر
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralism.htm
Secularism & Pluralism-Essays
http://www.ghandchi.com/600-SecularismPluralismEng.htm
متون برگزیده
http://featured.ghandchi.com
برای
حزب جمهوریخواهان سکولار دموکرات و آینده نگر ایران
http://www.ghandchi.com/futuristparty/index.html