مدرنیسم و معنای زندگی
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/359-Modernism.htm
Modernism and Meaning of Life
http://www.ghandchi.com/359-ModernismEng.htm
بعد التحریر 27 ماه آوریل 2018: متأسفانه متن کامل مقاله معنای زندگی که لینک آن در زیر آمده هنوز بعد از 30 سال به زبان فارسی ترجمه نشده است
ویرایش نخست متن کامل مقاله معنای زندگی که در سال 1989 به زبان انگلیسی منتشر شده است
http://ghandchi.com/29-Meaning_of_Life.htm
با سپاس از دکتر ایکس برای کار دشوار ویراستاری ویرایش دوم مقاله معنای زندگی به زبان انگلیسی که توسط آی پی سی در تاریخ بیستم آوریل 2018 منتشر شده است
http://iranpoliticsclub.net/philosophy/meaning-life/index.htm
-------------------------------------------------------------------------
"شکل دادن به فلسفه ای که قادر
باشد حریف انسانهای سرمست از امکان قدرت بی حد و حصر از یکسو،
و از سوی دیگر پاسخگوی بی علاقگی آنان که بی قدرتند باشد، وظیفه عاجل زمان ماست."
برتراند راسل، یک تاریخ فلسفه غرب، 1945
نفی مدرنیسم از طریق عرفان، گامی به پیش نیست. هدف در اینجا نوشتن نقد دیگری از فرامدرنیسم نیست، که در سال گذشته، در آذر 1382 انجام شد. در اینجا نقطه نظرات فلسفی ای را بررسی می کنیم که طی کوشش جهت رفتن فراسوی پارادیم علمی 300 سال گذشته، با واپسگرائی بسوی فلسفه عرفانی پایان یافته اند، تلاشهایی که یادآور هگلیسم عرفانی اف. اچ. برادلی صد سال پیش، در انگلستان آغاز قرن بیستم است، و نه آنکه ارائه دهنده بینش فلسفی پرتوان تر از مدرنیسم شده باشند.
در دیدگاهی از واقعیت، اشاره شد که هگلیسم عرفانی برادلی، بوسیله *رئالیسم* جی. ئی. مور و برتراند راسل به چالش کشیده شد، که بر نیاز به شواهد *تجربی* و *بازبینی یا وریفیکاسیون* در علم تأکید داشتند. در واقع، بعد ها، از برتراند راسل، که یک آگنوستیک بود، سوال شده بود که اگر او مرد و مشاهده کرد که زندگی پس از مرگ و خدا وجود دارد، چه کار خواهد کرد. او پاسخ داد که وی از خدا میپرسد که چرا زمانیکه برتراند راسل بر روی کره زمین زندگی میکرد، باندازه کافی برای برتراند راسل شواهد برای باور به وی را مهیا نکرده بود!
پس از برتراند راسل، *بازبینی* در برابر *رد کردن یا فالسیفیکاسیون*، *استقرأ* در برابر *استنتاج*، بمثابه متد علم، موضوع مجادله در میان فلاسفه ای نظیر کارل پوپر بودند، معهذا، اینچنین اختلافات اساسأ در درون پارادیم علمی قرار داشتند، و از دانش عینی، بمثابه تنها فضیلت قابل اتکأ، حمایت میکردند. [ نگاه کنید به متن سخنرانی این قلم در برکلی در سال 1984 تحت عنوان فلسفه علم در قرن بیستم.]
در سال 1989، در مقاله ای به زبان انگلیسی با عنوان "معنای زندگی" نظرات دو متفکر دوران ما بنام های موریس بِرمن و ویلیس هارمن مورد بررسی قرار داده شد. موریس بِرمن در کتاب سحر انگیز کردن مجدد جهان، گزارش میدهد که قبل از انقلاب علمی، در قرون وسطی، اعتقاد به هدف الهی، که در جامعه مورد اشتراک بود، هر عملی را در منظر عالم هستی، معنی دار مینمود. بنابراین، معنای زندگی برای انسان قرون وسطی، از اخلاقیات پشتیبانی میکرد. سقوط مذهب و دست شستن از اعتقاد به چنین طرح های کلان، معنای زندگی را به معنای این و آن واقعه معین در زندگی تقلیل داد.
در چند دهه اخیر، بسیاری ار دانشمندان و فلاسفه برجسته، به معضل اخلاقی پارادیم علمی که در بالا ذکر شد، اذعان کرده اند، و بسیاری از آنان به انکار پارادیم علمی پرداخته اند، و برخی نظیر موریس برمن، عرفان را پذیرفته اند.
از دیدگاه موریس بِرمن، تنها راه برای آنکه جامعه بتواند معنای عمومی خود را بازیابد، توسعه برخوردی مشارکتی به دانش است، در مقابله با دیدگاه مجزای دوگانه بینش دکارتی. یعنی جایگزین کردن جدائی دکارتی مشاهده کننده از مشاهده شونده، با نگرشی از جهان که ملاحظه شونده را بمثابه بخشی از دنیای مورد مشاهده مینگرد و بالعکس.
موریس برمن برعکس برخی دیگر با نقطه نظر مشابه، سعی ندارد نقطه نظر خود را از طریق تعمیم خارج از حدود فیزیک کوانتا ثابت کند، و بعوض برخوردی تاریخی را برمیگزیند. وی معتقد است شریک بودن در طرح الهی، هسته اصلی فلسفه قرون وسطی را تشکیل میداده که البته تا آنجا که به سنت های عرفانی و مربوط میشود صحیح است، اما در فلسفه های دیگر قرون وسطی، نظیر اسکولاستیسم، نه شراکت، بلکه بندگی در برابر طرح الهی ضامن معنابخشی بوده است. برای اسکولاستیک ها، در فکر خدا، مشیتی برای همه چیز بود، و عدم درک ما از آن قصد، هیچ دلیلی نبود که آن هدف را زیر سوال قرار دهیم (مراجعه کنید به صوفیگری و تقدیر گرائی).
برای اندیشه قرون وسطائی، ما در اختیار خواست الهی بودیم، و کوشش ما میبایست برای آگاه شدن از مشیت الهی میبود، و نه برای تغییر آن، و ارائه طرح خود. این امر دلیل مجادلات بی پایان قرون وسطی درباره جبر و اختیار در الهیات و فلسفه است.
گرچه این دیدگاه یک هستی با معنائی را برای آنان که از زندگی در طرح الهی راضی بودند فراهم میساخت، اما برای دیگران که دوست نداشتند مهره شطرنجی در نقشه الهی باشد، این مدل بیشتر فاقد معنی بود، تا آنکه معنابخش زندگی باشد.
وضعیت مشابهی در میان فلاسفه علم بوجود آمد. ماتریالیستها، نظیر اسکولاستیک ها، با معضلات مشابه جبر و اختیار مواجه شدند. توجیه معنی بخشی زندگی برای ماتریالیستها حتی از اسکولاستیکها نیز سخت تر بود. متوسل شدن دومی ها به طرح الهی، قدرت بیشتری بر روی اندیشه مومنین داشت، تا توسل ماتریالیستها به قدرت الزام سرنوشت ساز.
تنها عرفا به نوعی وحدت وجود مشارکتی اعتقاد داشتند. به عبارت دیگر، برای یک عارف، آگاهی همه جا پیش از بوجود آمدن زمان و مکان بوده است، و حتی دنیای خارج از ذهن، جلوه ای از آن است، که وقتی جدائی مشاهده شونده و مشاهده کننده از بین برود، هیچ معنائی جدا از خود واقعیت نیست.
مثلأ، ویلیس هارمن، در کتاب تغییر گلوبال ذهن، که در سالهای آخر زندگی اش منتشر کرد، طرح آگاهی بعنوان تشکیل دهنده بنیانی دنیا پیش از زمان و مکان را، ارائه میکند. هارمن تصور میکرد که مدل متافیزیک وی، به فقدان وجود معنی، در جهان معاصر، پایان میدهد، و یک ارتباط متقابل کل سیاره ای برروی زمین را باعث میشود.
از نظر هارمن، مشارکت به تکبر مشاهده کننده ای، که خود را جدا از دنیای "خارجی" میبیند، پایان میدهد. بطور خلاصه، از نظر هارمن، تفکیک بین مشاهده کننده و دنیای خارجی، در واقع بعلت پرسپکتیو افراد است، همانگونه که تصویر ماقبل کپرنیکی از جهان، از پرسپکتیو بشر قرون وسطی ناشی میشد.
اما همه تأثیرات کوانتومی، که عرفا خارج از محدوده ذرات کوانتومی بکار میبرند، و به سطوح بالاتر وجود تعمیم میدهند، تعمیم معتبر نیست، و ما را به درک بهتری از جهان نمیرساند. در واقع، چیرگی بر دوگانگی هستی بشر و دنیای خارج از ذهن، مطلوب هم نیست. چرا که حذف این دوگانگی، امکان دانش قابل اعتماد را تقلیل میدهد، و یک ذهن ناآگاه، احساسات سوبژکتیو خود را، بمثابه حقیقت تلقی میکند، بدون آنکه نیاز برای بازبینی علمی را بطلبد. در دنیای مدرن صنعتی چند صد سال گذشته، نیروی مخرب چنین اغتشاش های فکری، از طریق اتکأ به کنترل پارادیم علمی تفکر راسیونالیستی، خنثی میشد.
دیدن دانش بمثابه پیشه ای خصوصی، و دور ریختن بازبینی از عقل سلیم ما، ممکن است دانش را با جهل جایگزین کند، بویژه در بخش های عقب مانده تر جهان. ما بایستی بخاطر داشته باشیم که دوگانگی پارادیم علمی، از طریق تأکید بر بازبینی، عمق غیرقابل مقایسه ای را، در درک ما از دنیا و زندگی، در قرون معاصر، فراهم کرده است.
اما از سوی دیگر، اگر ما دوگانگی شناختی را حفظ کنیم، سوأل این است که چگونه بر معضل معنی زندگی چیره شویم. این قلم با متفکرین بالا موافقم که کاری که موسسات علمی ما میکنند، یعنی افزودن دانش بیشتر از "جهان خارجی" به ذخیره موجود، این معضل را حل نمیکند، گرچه راه حل عرفانی آنان را نیز نمی پذیرم.
واقعیت آن است که برخی از آنان که سعی دارند به فراسوی علم بروند، در واقعیت در طی جستجوی خود، از طریق واپس رفتن به سوی دیدگاه های کهنه ای نظیر عرفان، عملأ پائین تر از علم پای گذارده اند ، وقتی درباره عنصر *اطلاعات* در ذرات زیر هسته ای آنگونه مینویسند، که گوئی این ذرات *میشنوند* و یا *میبینند*. به عبارت دیگر، با استفاده از دیدگاه های انتروپوسنتریک از واقعیت، سعی در تعمیم تأثیرات کوانتا و بالعکس دارند، و فکر میکنند که فراسوی علم 300 سال گذشته رفته اند، در صورتیکه رفتن فراسوی علم 300 سال گذشته، یعنی نگرش از زاویه فرا انسان محوری از جهان، و همچنین یعنی به تصور آوردن دنیای فرا-جاذبه، موضوعاتی که در تولید فرا انسان مرکزی و نیز در فضا و اندیشه نو بحث شده است.
راه راحت تمثیل های عرفانی، آن کار سخت رفتن فراسوی علم 300 سال گذشته نیست، بلکه واپس رفتن به دنیای قرون وسطی است، هرچند که تأکید بر معنویت انجام میشود، بجای آنکه راه های نو، برای حل مسائل نو جستجو شود. و این واپس گرائی ذهنی، خطرناک ترین بیماری، بویژه در کشورهای عقب مانده نظیر ایران است، که در آنجا پارادیم علمی هیچگاه ریشه نگرفته، و این گونه نهادینه شدنش میتواند کندتر هم بشود. در آن کشورها، ما از اتوریته دگماتیک موسسات علمی نیست که در عذابیم. در آنجا با برگزاری نماز جمعه های مذهبی در صحن دانشگاه روبرو هستیم، که هدفش از بین بردن همان اندک اتوریته علمی در آن جوامع است.
در پایانِ مقاله ی مفصل "معنای زندگی" به زبان انگلیسی که ویرایش اول آن در سال 1989 منتشر شد، راه حل دیگری برای این بحث پیشنهاد شده که گرچه علمی است اما با راه حل های علمی متدوال تفاوت دارد، و با دیدگاه عرفانی نیز متفاوت است. در این نوشتار فرصت طرح آن بحث نبوده و علاقمندان می توانند به متن اصلی مراجعه کنند که متأسفانه فقط به زبان انگلیسی در حال حاضر در دسترس است.
به امید
جمهوری
آینده نگر
دموکراتیک
و سکولار در ایران
سام قندچی
IRANSCOPE
http://www.ghandchi.com
نوزدهم آذرماه 1384
December 9, 2004
ضمیمه
فلسفه علم در قرن بیستم-ویرایش سوم
سام قندچی
http://www.ghandchi.com/358-falsafehElm.htm
Philosophy of Science in 20th Century-Third Edition
http://www.ghandchi.com/358-falsafehElmEng.htm
*** این متن را برای نخستین بار در یک سخنرانی در سال 1984 در برکلی کالیفرنیا
ارائه کردم ***
قبل از هرچیز مى خواستم که از کمیته برگزارى سخنرانى، بخاطر فراهم آوردن امکان این
گردهمایى تشکر کنم. مطمئنم که در میان حضار محترم، صاحب نظرانى هستند که در هریک از
زمینه هاى مورد گفتگو در این جلسه، اطلاعاتى جامع تر و عمیق تر از من دارند، و
امیدوارم که در قسمت بحث آزاد بتوانیم بیشتر از نظرات یکدیگر آگاه شویم. دیگر اینکه
فهرستى از منابعى را که مى توانند براى تحقیقات بیشتر علاقمندان مفید باشند، تهیه
کرده ام، و در اختیار کمیته برگزارى قرار داده ام، اسامى و اصطلاحات انگلیسى را
نیز نوشته و تکثیر کرده ام. لطفاً اگر بر نداشته اید، بردارید که ممکن است طى
سخنرانى کمک کننده باشد.
***
مقدمه
پیش از شروع متن اصلى سخنرانى، لازم مى دانم که مقدمتاً پنج نکته ى اطلاعاتى را
یادآور شوم:
1- اول اینکه موضوع این سخنرانی درباره فلسفه علم است، ولیکن آشکار است که مسائل
اجتماعى مربوط به علم تنها در این عرصه مطالعه نمى شوند. مثلأ "تاریخ علم" به
موضوعاتى نظیر چگونگى طرح نظریات علمى در تاریخ و رابطه آن با تحولات دیگرتاریخى مى
پردازد. یا اینکه "جامعه شناسى علم"، به موضوعاتى نظیر رابطه علم و دانش با طبقات و
گروه بندیهاى اجتماعى توجه دارد. هر چند برخى مورخین علم، نظیر توماس کون، در عین
حال فیلسوف علم نظرى نیز مى باشند، و یا برخى جامعه شناسان علم، نظیر دانیل بل،
توجه خاصى هم به مسائل فلسفى داشته اند، ولیکن این امر نبایستى باعث شود که تفکیک
این عرصه ها فراموش شود. در اینجا اساسأ توجهم به فلسفه علم خواهد بود و یا به
عبارت ساده تر، هدف، مطالعه نتایج فلسفى علوم است.
2- دومین نکته ى لازم به تذکر این است که امروزه فلسفه علم فقط به علوم طبیعى
محدود نبوده و فلسفه ى علوم اجتماعى، فلسفه ریاضیات و منطق، و حتى فلسفه تکنولوژى
را هم در بر مى گیرد. با اینکه تاکیدم در این جلسه اساساً بر فلسفه ى علوم طبیعى
خواهد بود، این امر ابداً به این معنى نیست که عرصه هاى دیگر فلسفه علم را بى اهمیت
تلقى کنم. مثلأ در زمینه فلسفه ى منطق، برخوردى مختصر به تئورى جدید مجموعه ها شده
است و امیدوارم که در بحث آزاد بتوانیم دقیق تر به این موضوع بپردازیم. فلسفه ى
علوم اجتماعى نظیر روانشناسى، و از جمله کارهاى ادولف گرونبام اصلاً طرح نشده اند و
فلسفه ى تکنولوژى هم خیلى مختصر در پایان متن اشاره شده است. امیدوارم که در قسمت
بحث آزاد این کمبودها را بتوانیم جبران کنیم.
3- سومین نکنه اینکه فلسفه علم، در عین حال از عرصه هاى دیگر فلسفه اجتماعى-سیاسى
یا حتى ویژگى هاى مکاتیب معین فلسفى جدا نیست . مثلأ اکثر صاحب نظران مکاتیب زبان
شناسى علم تفسیر (Hermeneutics ) نظیر پل ریکور و دوره ى اول ویتگنشتاین اصلأ
مشاجرات فلسفه را درباره ى جهان ندانسته و همه را بحث هاى زبان شناسى تصور مى
کردند. در نتیجه براى آنها هر گونه فلسفه، براى به دورافکندن فلسفه بود، تا که برای
تدوین مثلأ فلسفه ى علم باشد. یا اینکه بسیارى از طرفداران مکتب فرا استراکتورالیسم
(Post-Structuralism)، نظیر میشل فوکو، رابطه قدرت و دانش را آنقدر محکم مى دانند
که حتى امکان راسیونالیسم را باطل مى دانند، تا چه برسد به فلسفه علم. یا اینکه از
سوى دیگر، پوزیتویستها، آنقدر قدرت علم را زیاد مى دانند، که اصلأ نیاز به هرگونه
فلسفه اى را، باطل تلقى مى کنند، و فلسفه را نوعى به اصطلاح "خیالبافى فیزبکى"
قلمداد مى کنند. مثلأ یکى از مهمتربن سخنگویان این دیدگاه در فلسفه ى معاصر، یعنی
رودولف کارناپ، پایان عمر متافیزیک را در سالهاى 1930 با قاطعیت به اصطلاح "اثبات"
کرده و هرگونه مجادله ى فلسفى را پوچ اعلام نمود.
برخى مکاتیب فکرى مانند مارکسیسم و اگزیستانسیالیسم هم برسر بحث فلسفه علم یک پارچه
نیستند. مثلاً مارکسیستهایى نظیر انگلس، لنین، و Della Volpe به فلسفه ى طبیعت و در
نتیجه نوعى فلسفه ى علم اعتقاد داشتند، در صورتیکه مارکسیست هایى نظیر لوکاش، کورش
و بخشى از مکتب فرانکفورت، اصلأ هرگونه فلسفه ى طبیعت را غیرممکن مى دانستند و
ازنظر آن ها فلسفه خودآگاهى بشر (و از نظر لوکاش خودآگاهى طبقه کارگر) بود و تعمق
فلسفى در حقیقت بیان یکسانى عینیت و ذهنیت بوده و در نتیجه برای آنها طبیعت بصورت
موضوعى جدا از انسان که موضوع تعمق فلسفى قرار گیرد، بى معنى تلقی میشد. به عبارت
ساده تر آن ها به نوعى سولیپسیسمsolipsism کل نوع بشر تمایل داشتند. در مورد خود
مارکس هم، به اندازه ى چندین برابر تالیفات خود وى، در مورد دوران هاى مختلف زندگى
اش، و اینکه آیا با فلسفه ى علم موافق یا مخالف بوده است، کتاب وجود دارد.
اگزیستانسیالیسم هم بر سر بحث فلسفه ى علم دستکم به دو بخش مى شود.
اگزیستانسیالیست هایى نظیر مارتین هایدگر، طبیعت را موضوع تعمق فلسفى مى دانند، و
در نتیجه به نوعى فلسفه ى علم نزدیک مى شوند. در صورتیکه اگزیستانسیالسست هایى نظیر
ژان پل سارتر، موضوع فلسفه ى خود را خودآگاهى انسان مى دانستند، و از این نظر به
بسیارى از مارکسیست هاى مکتب فرانکفورت نزدیک بودند. در میان برخى مکاتیب فلسفى
نظیر صوفیگرى اساسأ خود علم چندان منزلتى ندارد، تا که فلسفه ى علمى مطرح باشد، و
موضوع خود راسیونالیسم براى آنها زیر علامت سئوال است. آنچه در این سخنرانى مورد
توجه قرار مى دهم، ابدأ جدل براى دفاع از حقانیت مبحث یا گفتمان (Discourse) فلسفه
ى علم نیست، چه این موضوع در حقیقت بسته به اینکه با کدام مکتب معین بالا طرف بحث
باشیم، معانى مختلفى یافته، و اساسأ خارج از موضوع این جلسه است . در نتیجه این بحث
اساسأ در داخل سنت هاى فلسفى اى خواهد بود که گفتمان فلسفه علم را مى پذیرند، هر
چند نقطه نظرات متفاوت در زمینه هاى مختلف ابزار مى کنند. تازه در این محدوده هم،
تعداد نظرات مختلف آنقدر زیاد است، که فرصت بررسى هیچ سنت معینى را نخواهم داشت، و
فقط به بعضى سنت ها و آنهم تا آنجا که به موضوعات مورد توجه در این سخنرانى مربوط
شود، اشاره خواهم کرد، و بحث هاى بیشتر را امیدوارم که در بخش بحث آزاد پایان جلسه
بتوان مورد مداقه قرار داد
4- چهارمین نکته اینکه فلسفه ى علم نه تنها از نظر موضوعى به فلسفه هاى علوم مختلف
تقسیم مى شود، بلکه از نظر آنچه نتایج فلسفى علوم است نیز مى تواند به بخش هاى
مختلفى تقسیم شود. اول مسایل مربوط به متافیزیک، یعنى کلى ترین دیدگاه ها در باره ى
جهان نظیر مدل هاى علمى یا مسائل مربوط به معرفت شناسى (Epistemology)، نظیر
تئوریهاى شناخت یا مبانى و پیش فرض هاى فلسفى که در ژررفاى هرگونه دانش بشر نهفته
است، نظیر مثلأ تقسیم بندى موضوع شناخت بین عینیت و ذهنیت. یا مسایل مربوط به ارزش
شناسى (Axiology)، نظیر تئوریهاى ارزش اخلاقى و کلأ ارزش هایى را که نتایج فلسفه ى
علوم مى توانند بوجود آورده، تقویت یا تضعیف کنند.
آنچه در این سخنرانى اساسأ مورد توجه خواهد بود موضوعات مربوط به متافیزیک است.
لازم به تذکر است که در بین بعضى مکاتیب فلسفى، نظیر بخش معینى از مارکسیست ها، لغت
متافیزیک به معناى ایستایى به کار مى رود، که کاربرد انگلس در مقدمه ى آنتى دورینگ
است. این درک با معناى فلسفى این اصطلاح که به معنى کلى ترین دیدگاه ها درباره ى
جهان است، متفاوت است، و در واقع متافیزیک همانقدر مى تواند به یک دگم و جزم ایستا
تبدیل شود که علم. به هرحال بى ضرر نیست که تاکید کنم که منظور در اینجا از کاربرد
اصطلاح متافیزیک معنى اخیر است، که در تطابق با کاربرد پاول ادواردزPaul Edwards،
در دائرة المعارف فلسفه است.
5- و بالاخره پنجمین نکته اینکه، در فلسفه ى علم، در چند دهه ى گذشته، مهمترین
موضوع مورد توجه را چگونگى شکل گیرى تئوریهاى علمى تشکیل داده است. در این رابطه دو
نظریه ى اصلى رایج عبارتند از نظریه ى توماس کون و نظریه ى کارل پوپر. اولى به
نظریه ى سوبژکتیویستى یا ذهن گرایانه شهرت یافته است و دومى به نظریه ى ابژکتیویستى
یا عین گرایانه مشهور است . لازم مى دانم که مختصرى درباره ى هریک از این دونظریه
توضیح بدهم، چه این توضیح مى تواند مقدمه ى خوبى براى ورود به مبحث مورد توجه ما
باشد:
نظریه ى اول - توماس کون معتقد است که علوم برمبناى پارادیم ( Paradigm) با
سرمشق هاى معین جلو مى روند. این سرمشق ها در زمان هاى عادى پیش فرض قبول شده ى
دانشمندان هستند. در نتیجه دانشمندان براى حل مسائل مورد تحقیق خود هیچگاه به این
اصول شک نمى کنند. مثلأ در پارادیم نیوتونی، زمان و مکان مستقل از هم وجود خارجى
داشته، و در آن سیستیم نیرو برابر است با حاصل ضرب جرم و شتاب. از نظر توماس کون،
هرگاه تعداد زیادى از مسائل تحقیق، خود پارادیم را زیر علامت سئوال قرار دهند، در
آن صورت شرایط بحرانى بوجود آمده و کم کم پارادیم جدیدى شکل مى گیرد که از طریق یک
انقلاب علمى، جایگزین پارادیم قدیمى مى شود.
کون در تحلیل خود ازمثال جایگزینى تئورى نسبیت انشتین بجاى تئورى مکانیک نیوتون که
در پى بحران ناشى از آزمایشات مربوط به نور مورلى-نیکلسون بوجود آمده سود جسته است.
بهرحال طبق این نظریه، ذهنیت دانشمندان است که انتخاب مسائل و راه حل هاى مورد
جستجوى آنها را شکل مى دهد، و مگر در زمانهاى بحرانى، واقعیت هاى عینى نتایج
تئوریک-فلسفى به بار نمى آورند. به همین علت این نظریه را سوبژکتیویستى مى دانند،
زیرا که بیشتر از نود در صد اوقات، علم بطور عادى جلو مى رود، و طبق این نظریه، در
آن ذهن برعین تقدم دارد. لازم به تذکر است که طرح اهمیت تاریخ در این نظریه، آن را
بویژه براى مورخین علم ( از جمله خود پایه گذاران آن) جالب توجه نموده است.
نظریه ى دوم- کارل پوپر معتقد است که در هر زمان معین، دانشمندان تئوریهاى
مختلف، در رابطه با موضوعاتى که مورد تتبع علمى قرار مى دهند، طرح مى کنند. به نظر
او، تئوری هاى علمى این خاصیت را دارند، که آشکارا معلوم مى کنند که چگونه قابل نفى
هستد. یعنى مثلأ جمله ى "آسمان هم مى بارد و هم نمى بارد"، تئورى علمى نیست، چرا که
قابل نفى نیست. لیکن جمله اینکه "خورشید به دور زمین مى چرخد" تئورى علمى است،
چراکه قابل نفى است، همانطورکه کپرنیک با نفى آن مبناى اثبات تئوری خود یعنی گردش
زمین به دور خورشید را گذاشت. بنابراین اگر کسى بتواند نشان دهد که خورشید در جایى
که باید باشد، نیست، تئورى بطلمیوسى را رد کرده است.
طبق این نظریه، تئوریهاى علمى Falsifiable، یعنی قابل رد کردن هستند. حالا هر
دانشمندى با ارائه ى تئورى علمى در عین حال نشان مى دهد که نظریه ى او در صورت
اثبات چه چیزى رد مى شود و هم خود وى و هم دیگر دانشمندان سعى در رد کردن آن مى
کنند. به درجه اى که یک تئوری بیشتر از کوره ى این آزمون سخت، سرفراز بیرون آید، به
همان نسبت هم صحیح تر از تئوری رقیب است، و بنابراین در کارهاى علمى، آن تئوری
ترجیح داده خواهد شد. لیکن پروسه ى تدوین و تایید و رد تئوری هاى علمى هیچگاه پایان
نمى یابد.
البته همانطور که گفتم ، اگر تئورى اى اصلأ بخاطر آنکه قابل رد کردن نباشد ( یعنی
نظیرآسمان مى بارد و هم نمى بارد، باشد) و به این دلیل در این آزمون موفق شود، دیگر
فاقد معیار اول است که تئوری را علمى مى کند. در نتیجه نمى توان آن را به اصطلاح
ارجح ترین تئوری نامید. در واقع چنین تئوریهایی قابلیت آنرا دارند که هر گونه
معنایی را با خود حمل کنند.
از نظر پوپر، مارکسیسم و مکتب روانشناسى تحلیلى (Psychoanalysis) از این دسته تئورى
ها هستند، چراکه شرایط رد شدنشان مشخص نیست. خلاصه کنم، نظریه پوپر ابژکتیف یا عینى
خوانده مى شود، چراکه عینیت موجود، نیاز طرح مدل هاى تئوریک مختلف دانشمندان در هر
لحظه را لازم مى نماید، ونه پیش فرض هاى پارادیم (سرمشق) هاى تاریخى. با این حال
آشکار است که طبق این نظریه، تئوریها انعکاس عینیت نبوده، بلکه بسیار به مدل هاى
ذهنى (Apriori) کانت شباهت دارند، و پوپر تا آنجا پیش مى رود که هرگونه تصور وجود
اسقراءInduction در علوم را پوچ اعلام مى کند.
نظریات دیگر- نظریات کون در کتاب ساختار انقلاب های علمی و نظریات پوپر
بویژه در کتاب دانش عینیObjective Knowledge طرح شده اند. برخى فلاسفه ى علم نظیر
ایمرلاکاتوس (Imre Lakatos)، نوعى نظریه ى میانه این دو را پذیرفته اند، و عده اى
دیگر نیز نظیر پاول فیرآبند (Paul Feyerabend) اساسأ به وجود هرگونه سناریویى در
مورد شکل گیرى تئوریهاى علمى شک دارند.
از نظرپاول فیرآبند، نظریه پوپرکه علاوه بر عینیت و ذهنیت، جهان سومى شامل تئوریهاى
علمى و نهادها و ابزارهاى ساخت بشر را هم طرح کرده است، اشکالى ندارد. اما به نظر
او تقسیم به عینیت و ذهنیت که در تاریخ فلسفه اقلاً از زمان افلاطون رایج بوده است،
توانسته مسائل علمى زیادى را طرح و حل کند ولیکن درباره ى نظریه ى پوپر چنین ادعایى
نمى توان کرد، و هیچ مسأله ى تازه اى در علم بخاطر این نظریه، نه طرح و نه حل شده
است.
با اینکه بایستى اذعان کرد که از این نقطه نظر، حق با فیرابند است، اما نبایستى
فراموش کرد که نظریه ى افلاطون 2000 سال فرصت آزمایش داشته است و نظریه ى پوپر
حداکثر یک ربع قرن است که بطور محدود در مجامع علمى مطرح شده است، و تازه برخى
جامعه شناسان نظیر دانیل بل (Daniel Bell) تصور مى کنند که با استفاده از نظریه ى
پوپر توانسته اند برخى مسائل جامعه شناسى راجع به گروه بندیهاى جدید اجتماعى، یعنى
آنچه که آنها کارگران دانش ( Knowledge Workers) مى خوانند را، پاسخ دهند. با این
احوال هم موضوع کمى فرصت آزمایش دلیلى نیست که انتظار را جایگزین نقد و بررسى
نماییم. [یادداشت 2004- نظریه پوپر در رد بازبینیVerification و
استقرأInductionاست، برای مطالعه نقدی جالب از نظریه پوپر، رجوع کنید به کتاب جدید
مارتین گاردنرMartin Gardner با عنوان
Are Universes Thicker Than
Blackberries].
در واقع موضوع جدل نظریات پوپر، کون و دیگر نقطه نظرات جارى در فلسفه ى علم آنقدر
زنده و جوان است که به سختى مى توان تصمیم به اصطلاح نهایى را براى دفاع از هرکدام
آنها گرفت، بویژه بى توجهى سنت هاى اصلى فلسفه به این عرصه، هرچه بیشتر بر مشکلات
دقیق تر کردن موضوعات بحث افزوده است.
و اما بالاخره بعد از این نکات طولانى بهتر است تا به متن اصلى سخنرانى این جلسه،
یعنى فلسفه ى علم در قرن بیستم بپردازم .
علوم در سالهای پایانی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم:
در پایان قرن نوزدهم دیگر کاربرد اصول علمى مدرن در عرصه هاى مختلف گسترش یافته و
دقت آزمایشات علمى به حدى مى رسد که امکان آشکار شدن کاستى هاى خود این اصول اولیه
فراهم مى شود. با آغاز قرن بیستم، کوشش هاى نوع جدیدى در علوم آغاز مى شود که با
مسایلى که دو سه قرن قبل از این تاریخ در مرکز توجه دانشمندان قرار داشت، تفاوتی
اساسی دارد. وظایفى که دانشمندان این عصر در برابر خود قرار مى دهند از جهات بسیارى
شبیه اهدافى است که دکارت و نیوتون در قرون شانزده و هفده براى تتبعات علمى خود
قائل بودند، منظور اینکه علوم جدید دیگر وظیفه اصلى خود را نه ارائه راه حل براى
مسائل معین، بلکه ارزیابى از اصول پایه اى علوم و تدوین آلترناتیو هاى جدید بجاى
آنچه طى سه قرن "اصول لایتغیر" تصور مى شد، قرار مى دهند. مثلأ در عرصه فیزیک،
کانون توجه دانشمندان این عصر از محدوده ى رد یا قبول راه حل هاى معین براى مسایل
عملى ( در چارچوب فیزیک نیوتونى ) فراتر رفته، و تدوین مبانى نوین علم فیزیک به
مسأله روز این علم تبدیل مى شود. در نتیجه طرح نظریات جدید در عرصه فیزیک نیز به
خود این علم محدود نمانده، و به کل نگرش هاى علمى-فلسفى به طبیعت گسترش یافته، و
حتى باعث آغاز مشاجرات فلسفى عظیمى درباره ى جهان بینی هاى بشر می شود.
همین حرکت را در مورد علوم دیگر نیز به نسبت هاى کمتر مى توان مشاهده کرد. نظریه
پردازان مکاتیب قدیمى فکرى، از مذهبیون گرفته تا امپریسیستها و مارکسیستها، در
برابر این موج تاریخى مجبور به ارائه توجیهات جدیدى براى قابل قبول نمودن مجدد جهان
بینى هاى خود مى شوند. در این رهگذر، گاهى دستاوردهاى علوم جدید نفى مى شوند. زمانى
دانشمندان محکوم مى شوند که تفسیر هاى اشتباه آمیزى از علم خود دارند، و بالاخره
مواقعى نیز هرگونه اختلافات بین دیدگاههاى جدید علمى و مکاتیب قدیم فکرى انکار شده،
و این تصور القا مى شود که گویى همه ى جدالها "هیاهوى بسیار براى هیچ" بوده است.
خلاصه آشفته بازارى شکل مى گیرد. دریک گوشه دانشمندان هر روز آزمایش جدیدى براى
ثأبید یا رد تئوریهاى مختلف ارائه مى کنند یا اینکه نظریات جدیدى براى تفسیر
دگرگونه آزمایشها ارائه مى نمایند. در سنگر مرشدان مکاتیب مختلف، گاهى استفاده از
هر وسیله اى تا آنجا که بتواند مکتب را از ضربات این توفان سهمگین در امان دارد،
مجاز دانسته مى شود. در محله ى صنعتگران گویى هنوز کسی معتقد نیست که این تحولات
آنها را نیز بى نصیب نمى تواند بگذارد و کماکان حرفه هاى موجود همچون خدایان آسمانى
جاودانه پنداشته مى شوند. بالاخره عوام نیز انگشت حیرت به دندان مى گزند که بالاخره
در این صحراى محشر چگونه جهل و خرد را از هم تمیز دهند. بیهوده نیست که بکى از
برحسته ترین شخصیت هاى جنبش سوسیالیستى این دوران یعنی لنین، با وجود عدم تخصص در
موضوعات فلسفى بناگاه خود را موظف به دفاع از نظریات فلسفى مارکسیسم دیده و به
تدوبن کنابى در ارتباط با پیشرفت هاى علم فیزیک می پردازد.
با وجود همه ى "مدافعات" مکتبى، یک حقیقت غیرقابل کتمان بود، و آنهم پیشرفت هاى
سریع در علوم، بویژه در عرصه هاى فیزیک، بیولوژى، و منطق ریاضى، که همچون آذرخشى
ملتهب بر دیوارهاى تصورات مکاتیب گوناگون آثش افکنده و در آنان شکاف هایى تعبیه مى
کرد، که ترمیم آن ها به این سادگى میسر نمى نمود. تردید در اصول فیزیک نیوتونى چنان
لرزش بر اندام مکاتیب گوناگون فلسفى، اقتصادى، سیاسى، و اجتماعى، که با الهام از
این اصول ساخته شده بودند، افکند، که تا مدت ها همانند پاندولى به این طرف و آنطرف
رفتن آن ها، از نگاههاى تیزبین نمى توانست پوشیده بماند. بیولوژى نه تنها درک
اولوسیونیستى عامیانه، بلکه همچنین دیدگاه دیالتیکى تکامل را مورد تردید قرار مى
دهد. منطق ریاضى با رشد تئورى مجموعه ها، ابزار موثرى ایجاد مى کند تا که به درک
سیستم از جهان بتواند تکامل یابد. گویى که همه ى شیاطین متحد شده اند تا به یکباره
برپیکرهرآنچه در کتب مفدس مکاتیب گوناگون آمده اند، بذرکفروبی دینى بپاشند. هرآنچه
تا آنزمان اصول "لایتغیر" علم تصور مى شد به "اصول لایتغیر" مکتب، یا "اصول لایتغیر
جهان" و امثالهم تنزل مرتبه مییابند. خلاصه اینکه تحولات علم درآغاز قرن بیستم ،راه
را براى دو نتیجه مهم هموار مى سازد. اول شکل گیرى مبانى فلسفى جدیدى براى نگرش به
طبیعت و جامعه و دوم مهیا شدن زمینه رشد تکنولوژى هاى جدیدى که اینک به جرأت مى
توان ادعا کرد قابلیت پى ریزى تمدن عالیترى را براى بشریت دارا مى باشند. در دو
قسمت زیر به ترتیب هرکدام از این دو نتیجه را با دقت بیشترى مورد توجه قرار مى
دهیم.
قسمت اول:
دستاوردهای فیزیک نو
فیزک مهمترین عرصه تحولات علمى قرن بیستم را تشکیل مى داد. طرح فرضیه نسبیت در
ابتداى این قرن توسط آلبرت انشتین معناى جدیدى به علم فیزیک داد. دیگر زمان و مکان
بعنوان دو موجود بیگانه از هم به حیات خود پایان دادند و دیوار چینی که ماده و
انرژى را از هم جدا مى کرد، فرو ریخت. فیزیک از این طریق نگرش نوینى از دنیاى بى
نهایت بزرگ هاى نجوم و دنیاى بى نهایت کوچک هاى اتم تدارک دید.
فیزیک بعنوان مثبت ترین رشته از علوم طبیعى نشان داد که حتى عمومی ترین قوانین
آن هم، تنها در محدودیت معینى صدق مى کنند.
اگر قوانین نیوتونى براى حرکت در سرعت هاى پائین درست بود، با افزایش سرعت و هرچه
نزدیکتر شدن به سرعت نور، دیگر این قوانین جاى خود را به قوانین نسبیت انشتین مى
دادند. دیگر حتى زمان و مکان "ثبات ذاتى" خود را از دست داده و بسته به سرعت کاهش و
افزایش پیدا مى کنند. جرم یا ماده ى دوران نیوتون دیگر "ثبات ذاتى" خود را از داده
و قابل تبدیل به انرژى (و بالعکس) مى شودE=mc2 و در نتیجه مادیت حتى بیان کننده ى
همه ى هستى طبیعى نیز نمى تواند قلمداد شود. در نتیجه به ترادف واقع گرایى و ماده
گرایى خدشه وارد مى شود. حتى لنین براى دفاع از ماتریالیسم مورد نظر خود ناگزیر به
قائل شدن اختلاف بین ماده ى فلسفى و ماده ى فیزیکى مى شود، ثا دوباره این دو نگرش
فلسفى ( واقع گرایى و ماده گرایى ) را مترادف گرداند. ماده ى فلسفى لنین آن واقعیت
خارج از ذهنى است که بوسیله ى حواس ما منعکس مى شود. طبق این تعریف دیگر هم ماده
(یعنى ماده ى فیزیکى بقول لنین یا جرم بقول فیزیکدانان) و هم انرژى، مى تواند ماده
فلسفى ماتریالیستهاى طرفدار لنین قلمداد شود. اما اگر چیزى بوسیله حواس ما قابل درک
نبوده یا اصلأ قابل انعکاس نباشد (مثل اطلاعات)، طبق این تعریف دیگر ماده ى فلسفى
نیست و در نتیجه براى ماتریالیستها نمى تواند وجود خارجى داشته باشد؟! حتى ادعاى
لنین در باره ى اینکه حواس ما جهان خارج از خود را مانند آیینه منعکس مى کنند،
بخاطر دفاع از مکتب بوده است (در برابر پلخانف که واقع بینانه تر نگریسته، نظرات
پلانک را، که نوعى پروسه شدن اطلاعات است، پذیرفته بود).
دیگر امروزه کمنر کسى را یاراى انکار این واقعیت است که عملکرد دستگاههاى حسى ما،
بیشتر به کامپیوترى که اطلاعات دریافتى را پروسه مى کند، شباهت دارد، ثا به آیینه
اى که تصویر را منعکس سازد. یعنى نظرات پلانک که عملکرد دستگاههاى حسى ما را نظیر
خواندن هیروگلیف هاى اطلاعاتى مى دانسته، جدا از نتیجه گیریهاى شبه مذهبی وى، به
حقیقت نزدیک تر بوده است
تازه پیشرفت هاى بعدى فیزیک، "موجود" سومى را هم به لیست ماده و انرژى افزود، و
آنهم اطلاعات بود. حتى شواهدى که حکایت از انتقال سریعتر از نور، اطلاعات در ذرات
اتمى است، لزوم مدلى بهتر از تئورى نسبیت را آشکار ساخته است، چرا که نسبیت اساسأ
اهمیتى براى اطلاعات در مجموعه ى تشکیل دهنده ى جهان قائل نیست. درک ریاضى ( هندسی
) که در تئورى نسبیت عمومى مطرح مى شود، این عوامل ریاضى را نه بعنوان عناصرى هم
سطح ماده و انرژى، بلکه بعنوان معادلاتى که بیان معینى از رابطه ماده و انرژى
هستند، تلقى مى کند. بطور خلاصه با طرح تئورى نسبیت، فیزیک جدید نشان داد که هر چند
مبانى جهان بینى ما ( که اصطلاحأ متافیزیک خوانده مى شود) بظاهر تغییر ناپذیر جلوه
مى کنند ولیکن در حقیقت این پیش فرض ها، خود در مجموعه اى از اعتقادات و استدلات
فلسفى و علمى پیچیده مى باشند، که در شرایط بحرانى پوسته شان کنار رفته، و تحجر خود
را نشان داده، و نیاز به تکامل عالیتر را ضرورى می سازند.
یعنى درک ما از خصلت جهان، ساختمان جهان، مبدا و پایان جهان بصورت پیش فرضى ( گاه
ناآگاهانه) در فعالیت هاى علمى ما جاى دارد. بر خلاف تصور تجربه گرایان، مطالعه این
مبانى بى حاصل نبوده، بلکه ممکن است که اسباب دگرگونى هاى بنیادى علوم را فراهم
آورد. مثلأ اگر خصلت جهان فقط تعمیم مفهوم ماده باشد، در آنصورت انرژى ( و امروزه
اطلاعات) بعنوان جلوه اى از ماده در نظر گرفته مى شود، و در نتیجه هرگاه انرژى یا
اطلاعاتى، بر شکل مادى واقعیت تحولى تقدم داشته باشد، مجبور به توجیهاتى نظیر اینکه
در تحلیل نهایى بالاخره خصلت پدیده را ماده تعیین کرده است و غیره مى شویم . این
موضوع دیگر حتى به فیزیک محدود نشده، و در علوم اجتماعى نیز حائز اهمیت است . مثلأ
از زمانیکه ساختار هاى جامعه، از عناصر آن جامعه، اهمیت بیشترى در رشد آن جامعه
ایفا کنند، یا زمانیکه در موسسه اى مدیریت اهمیت بیشترى تا کارکنان، در پیشرفت آن
ایفا کند، مجبور مى شویم که بگوییم که در تحلیل نهایى . . . در صورتیکه اگر خصلت
جهان را سیالى فرض کنیم که اشکال مادى، حرکتى و اطلاعاتى بتواند اختیار کند، در
آنصورت دیگر تقلیل گرائى (Reductionism) بیهوده بکنار رفته، و درک بهترى از حقیقت
مى توان بدست آورد.
همینطور درک ما از ساختمان جهان اگر اتمیستى باشد، یعنى در هر جا ذرات و خلأ بین
ذرات را فرض کنیم، در عملِ شناخت، به دنبال ذرات و مناسبات آنها خواهیم رفت، اما
اگر ساختمان جهان را یک پیوستگی کامل فرض کنیم، در اکستریم ترین حالت، ممکن است
اصلاً شناخت را غیرممکن ببینم. همچنین مبدأ و پایان جهان فقط سؤالاتى مربوط به عهد
عتیق نیستند و بسته به درک ما از مفاهیم زمان و مکان معناهاى گوناگون بخود مى
گیرند. مثلأ طبق درک بودائی، زمان بصورت دایره است و در نتیجه اصلأ مبدا و پایان بى
معنى تلقى مى شود، و ترقى از هر معنایى تهى مى شود. یا اینکه تئوری بیگ بنگ در
کیهانشناسى معاصر، نوعى خلقت زمان-مکان را معنى مى دهد، و تئوری دیگرى درکیهان
شناسى معاصر نوعى نوسان بین هستى و نیستى است [یاداشت 2004-مراجعه کنید به
فضا و
اندیشه نو] و از نظر برخى فلاسفه شوروى [سابق]، تئورى نسبیت فاقد
مفهوم بى نهایت بوده و در نتیجه به خلقت مى رسد. خلاصه دیدگاه هاى متافیزیکى مختلف،
نتایج علمى گوناگونى به بار مى آورند. بنابراین آشکار است که طرح مجدد سوالات پایه
اى فلسفه، یعنى متافیزیک که در پى تحولات فیزیک جدید شدت خاصى گرفته است، دنیاى
جدیدى را در پیش دیدگان روشنفکران ژرف اندیش جهان، گشوده است.
تازه بیش از تئورى هاى نسبیت مى بایست پیشرفت هاى بعدى در علم فیزیک یعنى تئوریهاى
کوانتا در فیزیک هسته اى را بررسى نمود. این پیشرفت ها برخى از پایه اى ترین تصورات
عقل سلیم ما از جهان، نظیر علیت را، زیر سئوال کشیده اند. علیت که علت بر معلول
تقدم دارد، و نه بر عکس. عکس این جمله را گفتن نظیر بازى با کلمات است. حال چگونه
عده اى دانشمند فیزیک در ابتداى قرن بیستم مى توانستند چنین تصور عجیبى
را
از واقعیت داشته باشند، موضوعى است که امروز آسانتر قابل درک است. براى درک موضوع
بایستى بدانیم که در تجربه هاى عادى روزانه معمولأ علیت در رابطه با پدیده هاى مادى
درک مى شود. مثلأ یک توپ که به توپ دیگرى بخورد و آنرا بحرکت در آورد، در اینصورت
حرکت توپ اول علت، و حرکت توپ دوم معلول خوانده مى شود. حال اگر بر روى توپ دوم
دستگاهى وجود داشت که قادر به برقرار کردن ارتباطات با توپ اول بود و اگر این
دستگاه اینطور تنطیم شده بود که در صورت حرکت توپ دوم به اولى دستور مى داد که توپ
دوم را هدف قرار دهد، در آنصورت حرکت توپ دوم علت و حرکت توپ اول معلول مى بود ( از
نظر اطلاعاتى). فرض کنیم در محل آزمایش ما بادى بوزد و توپ اول را به حرکت در آورد
و به توپ دوم بزند یا اینکه ممکن است که کوچکترین حرکتى که به توپ دوم بدهد باعث
انتقال اطلاعات به توپ اول شده و توپ اول به حرکت در آید. یعنی اینکه اطلاعات با چه
سرعتى منتقل شود و نیز اینکه باد با چه سرعتى حرکت کند ( مثلأ اگر بجاى باد اشعه
نور داشته باشیم ) مى توانند جاى علت و معلول ما را عوض کنند. در نتیجه اگر خود توپ
هاى ما از ماده، انرژی و اطلاعات تشکیل شده، و با محیط خود و دیگر پدیده ها بهر سه
صورت تبادل و ارتباط برقرار کنند، دیگر تشخیص علت و معلول به سادگى علم مکانیک که
برایش ماده سخت و غیرقابل تغییر بوده و حرکت و انرژی بیرون از آن اعمال می شد،
نخواهد بود.
بنابراین اگر پدیده هاى جهان ترکیبى از ماده، انرژى و اطلاعات تلقى شوند، در
آنصورت علیت از زوایه یک خاصیت پدیده مورد نظر ممکن است با علیت از زاویه خاصیت
دیگر آن در نقطه مقابل هم قرار گیرد. در نتیجه ممکن است که کل مفهوم متافیزبکى تقدم
و تأخر را مجبور شویم در چارچوب دیگرى مطرح کنیم . این مسأله باعث شده است که از
دیر باز کسانیکه به بیولوژى توجه داشنه اند، نظیر ارسطو، نمى توانستند در عرصه هاى
دیگر زندگى نیز از مفهوم علت غانى خود را برهانند. در واقع علت غانى یا Teleology
در پدیده هاى بیولوژیک غیر قابل انکار است، یعنى مثلأ اینکه من دوست دارم سبزى
بخورم را بیشتر بابستى بعنوان علت براى وجود آن بر روى سفره ام تلقى کرد تا آنکه
سبزى خوردن من را معلول وجود سبزى بر روى سفره. یعنی انگیزه ها، غرایز و افکار نقش
درجه اولى را بر روى انتخابات هاى موجودات بیولوژبکى مى گذارند. حال براى موجودات
بیجان هم تعمیم چنین تصورى، به مفهوم عمومى علت غائى ارسطو مى انجامد. دیگر حتى
مفاهیم جبر و اختیار نیز تغییر کردند و مثلأ آنچه از نظر مادى جبرى تلقى مى شد، مى
توانست از نظر اطلاعاتى اختیارى تلقى شود.
خلاصه اینکه فیزیک کوانتا به ما آموخت که محدودیت مفاهیم علت و معلول درهر عرصه
را نیز درک کنیم که این "عمومى ترین" قانون طبیعت را نیز به حدودش آشنا شویم.
مقوله هاى فلسفى نظیر زمان، مکان، ماده و غیره از نو مطرح مى شوند و مسائل علم
شناخت در چارچوب هاى جدیدى از نو طرح مى گردند. عدم پاسخ موثر به مسائل فلسفى طرح
شده مى توانست به قیمت نابودى خردگرائى تمام شده و به رشد و نمو جهان بینى هاى
ضدخردگرا و صوفى منشانه بیانجامد. ازیک طرف سیستم هاى خطى قرن هفدهم که با یک سرى
مفاهیم لایتغیر مکان، زمان و . . . شروع شده و با چند اصل کلى پایان مى یافتند به
پایان رسیدند هر چند هنوز کسانى نظیر خود انشتین به دنبال قانون عمومى جهان و وحدت
دادن چهار نیرو ( نیروى جاذبه، الکترومغناطیس، نیروى ضعیف و قوى درون اتم ) بودند و
بتازگی دوتا ازاین نیرو ها بهم پیوسته اند، ولیکن مدل هاى جدیدى براى درک جهان
تکامل یافته اند. [یادداشت 2004-همچنین مدل 10 بعدی تئوری استرینگString Theory
گامهای مهمی در این راه برداشته است].
مدل سیستم تئورى یا سیبرنتیک یکس از دستاورد این تتبعات است . طبق این مدل هر عرصه
زندگى یا حتى کل آن از سیستى است که خود از سیستمهاى مختلف تشکیل شده است و در آن
سیستم همه ى مفاهیم از مکان و زمان وعلیت ماده و . . . نسبت به مقتضیات آن سیستم
تعریف مى شوند و فقط بازخورانFeedback محیط به کل سیستم حائز اهمیت تلقی شده و عامل
تتظیم و تعادل فرض مى شود. در نتیجه دیگر نیازى به تصور اینکه فعالیت هاى مختلف در
هر عرصه معین را بطور لایتغیرى اصلى و غیراصلى بخوانیم از میان مى رود. در حقیقت
فعالیت هاى سیستم هاى کوچکتر Subsystems نسبت به نقشى که در رسیدن به هدف کل سیستم
در هر زمان یا دوره اى ایفا کنند، اصلى یا غیراصلى تلقى مى شوند. در نتیجه مدل
جدیدى براى درک جهان تکامل یافت که مطمئنأ با مدل جهان عصر نیوتون تفاوت اساسی
داشت. دیگر خط مستقیم جاى خود را به سیستم داد که خود مدل تجریدى بى شکلی بود که
همانطور که در زیر خواهم نوشت، پیشرفت های منطق ریاضى توانست در تئورى مجموعه ها
اسباب استفاده از چنین مدلى را فراهم کند. مدل جدید بیشتر به فعالیت ارگانیسم هاى
بیولوژیک شبیه بود تا حرکت هاى مکانیکی توپ فوتبال و تازه بعدأ طرح مفهوم Positive
Feedback در ترمودینامیک هم پیشرفت بیشترى به این مدل داد ( در زیر توضیح خواهم
داد). بنابراین این مدل فقط محصول فیزیک نبوده و پیشرفت هاى بیولوژى و منطق ریاضى
نیز به همین اندازه در خلق شدن و تکامل آن ایفاى نقش کردند.
دستاوردهای بیولوژی نو
پیشرفت هاى علم بیولوژى زیر عنوان ژنتیک در قرن بیستم بسیار چشمگیر بوده است. علم
ژنتیک از آنچه ژنتیک مندلى نامیده مى شد به ژنتیک مولکولى تکامل یافت. به این معنى
که تحت سنت جدید، کوشش براى توضیح هرچه بیشتر بیولوژی بر مبناى علم شیمى رشد مى
کند. تصوراتى که موجودات بیولوژیک را غیر قابل نفوذ دانسته و وویتالیسمVitalism را
پرچم خود کرده بودند (نظیر ارسطو گرایان )، هرچه بیشتر به قهقرا رفتند. اما همچنین
از دیگر سو، دیدگاههای تقلیل گرایانه (Reductionist) نیز که کشف عوامل شیمیائی حیات
را، پایان بیولوژی و تقلیل آن به شیمى تصور مى کردند، بى پایگى خود را نشان دادند.
بویژه اهمیت رمزهاى (کدهاى) اطلاعاتى بر روى نوارهاى DNA و RNA ( کوحکرین تشکیل
دهندگان سلول ) که اساس هستى را مى سازند، ثابت نمود که آنچه حیات را مشخص مى
کند.فقط ماده و انرژی نبوده بلکه همچنین ردیف هاى اطلاعاتى است. در نتیجه علم
بیولوژى نیز تاییدی را براى مدل سیبرنتیک جهت درک جهان عرصه کرد.
به این طریق درک از تکامل نیز دگرگون شد. به این معنى که اصول تکامل تدریجى در
بیولوژى مورد تردید واقع شدند. تا این زمان اولوسیونیستها یا فقط تکامل تدریجى را
مى دیدند و یا آن ها که تغییرات کیفى را درک مى کردند آنرا جهشى مى دانستند که در
پى تغییرات کمى حاصل میشد. یعنی همانگونه که در عرصه شیمى آب صد درجه به بخار
تبدیل مى شود. ژنتیک مولکولى نشان داد که یک عامل غیرعادى در سیستم (Abnormality)
مى تواند بدون تغییر کمى یا تدریجى مهمى، به بکباره تغییر کیفى عظیمى را باعث شود.
در نتیجه پیدا شدن یک گوسفند سیاه در گله گوسفندان سفید، نه بعلت تکامل تدریجى، و
نه حتى تکامل کیفى ناشى از تکامل تدریجى، بلکه صرفأ بعلت یک عامل غیرعادى اتفاق
افتاده است . این نظریه در علم تکامل به آنچه تئورى جدید تکامل آقاى استفان گولد
(Stephen Gould) است، یعنی تئوری "تعادل مجزا شده" تبدیل شده است. دیگرتکامل بر
مبناى این نظریه تغییر از وضعیات تعادلى ساده تر به عالیتر و جهش ها لزومأ سیر تک
خطى تکامل تدریجى به تحول کیفی را طی نمی کند.
در فیزیک کوانتا هم جهش هاى الکنرون از یک سطح انرژى به سطح دیگر تحت چنین
مدلى تصور مى شود. حتى ترمودینامیک هم طى تحقیقات Prigogine همین مدل را آشکار
مى سازد و در حقیقت وى با معرفى عنصرى بنام بازخوران مثبت (Positive Feedback) مدل
سیبرتیک را تکامل داده است. یعنى تا قبل از او همواره بازخوران Feedback فقط منفى
تلقى مى شده، که باعث تعادل و اعتلاى سیستم مى شد، مثلأ در یک سیستم ادارى،
اعتراضات و شکایات مردم نقش بازخوران منفى را ایفا مى کنند، که به رشد سیستم و
تعادل عالیتر آن کمک مى کنند. در صورتیکه بازخوران مثبت (Positive Feedback) مثل آن
است که هرگاه مردم اعنراض کنند، سیستم دوبرابر به آزار آنها بپردازد. مثال دیگر از
بازخوران مثبت رابا تصور یک ترموستات غیرعادى مى شود فهمید، که در صورت بالا رفتن
درجه حرارت اطاق بمقدار 1 درجه، این ترموستات درجه شوفاژ را دو برابر کند ( رعکس یک
ترموستات عادى که درجه شوفاژ را براى رسیدن به تعادل کاهش میدهد). در چنین حالتى
اگرسیستم بسته باشد، انفجارحاصل میشود ولیکن در سیستم باز (Open System) نتیجه
باعث نوعى تکامل میشود. پس بازخورانFeedback مثبت مى تواند نظیر یک عنصر غیرعادى
باعث تغییرات کیفى غیرمنتظره اى در یک سیستم شود.
در نتیجه دیگر آن تقابل قرن نوزدهم بین دو دیدگاه داروینی ولامارکى از تکامل از بین
رفته و مدل جدیدى از تکامل جاى آنرا گرفته است . پس پیشرفت هاى علم بیولوژى نیز به
این علم محدود نمانده و همانگونه که مدل تکامل ( حتى قبل از داروین بشکل نظریات
فلسفى کسانى مثل هگل ) بر افکار اجتماعى چند قرن پیش از قرن بیستم اثر گذاشت، این
نظرات نیز تاثیرات فلسفى مهمى از خود بجاى گذارده است . دیگر کمترکسی تکامل را تک
خطى تصور مى کند و این پندار که امتداد تغییرات کمى به تحول کیفى فرمول پیشرفت است
دیگر از وضیعت کنونى علم خیلى عقب است . آنچه را که بایستى اکنون معین کرد چگونگى
جایگزینى یک سیستم بجاى سیستم دیگر است و اینکه آیا کدام جایگزین ها به نفع بهزیستى
بشریت هستند، یا که به ضرر این بهزیستى مى باشند، و باینگونه مى توان خصلت مترقى یا
عقب مانده ى تحولات را تعیین کرد. در نتیجه تعیین پیشرو و واپس گرا در هر جزء سیستم
تا آنجائى معنی دارد که درکل تحول سیستم چه نقشى ایفا کند. به عبارت دیگر اجزاء و
عرصه هاى مختلف درون هر سیستم مانند اجزاء یک ماشین مکانیکى تصور نمى شود، که در
نتیجه آن پیشرفت یک جزء ( یا باصطلاح جزء اصلى ) مترادف پیشرفت در همه اجزاء دیگر
تلقى شود. چه بسیار زمانها که ترقى یک عرصه ممکن است حتى به عقب گرایى در عرصه ى
دیگر سیستم بیانجامد، بنابراین ارتباطات بین عرصه هاى مختلف درون سیستم و چگونگى
تحولات هر عرصه نسبت به اهداف کل سیستم حائز اهمیت مى شود. یعنی تحت تئورى سیستم
توجه به کل باعث فراموش شدن عرصه هاى گوناگون نمى شود (برعکس هولیسم Wholism) و
توجه به عرصه هاى گوناگون نیز به معنى فراموش شدن کل نخواهد بود ( برعکس
پوزیتویسم). ترقى و پیشرفت در رابطه با اینکه کل سیستم به اهداف خود تا چه حد نزدیک
یا دور شود، قابل تییین است . حال این سیستم کل بشریت تلقى شود یا کل موجودات طبیعى
یا کل هستی یا . . . اما همه ى این مدل بدون سیستم ریاضى و منطقى مناسب غیر قابل
رشد میبود ودر نتیجه مطالعه سومین عرصه پیشرفت علم در قرن بیستم حانز اهمیت است.
دستاورد های منطق ریاضی
سومین علمى که در قرن بیستم پیشرفت چشمگیر مى کند، منطق ریاضى است. منطق حداقل از
زمان یونان باستان وجود داشته است، و کمتر کسی است که نام منطق ارسطوئى را نشنیده
باشد. مهمترین دگرگونى بعدى منطق در دست هگل انجام مى شود که اساسأ فلسفه ى منطق
جدیدى ارائه مى کند. اما استفاده از ریاضیات در منطق قبل از هگل، توسط
لایبنیتسLeibniz انجام مى شود. بنظر برتراند راسل، لایبنیتس با اینکار برخى
اشتباهات منطق ارسطوئى را کشف مى کند، ولیکن بخاطر احترام به ارسطو، هیچگاه این
نتایج خود را اعلام نمى کند. بعدها حتى بول (Boole) در قرن نوزدهم استفاده بیشترى
از ریاضیات در منطق مى کند، اما از لحاظ فرمالیسم هاى منطقى چیزى بیشتر از ارسطو
ارائه نمى کند. تا اینکه در اوائل قرن بیستم Peano و Frege و بالاخره برتراند راسل
و Whitehead با هدف تدوین اصول ریاضیات از روى منطق، تکامل عظیمى در منطق ریاضى را
باعث مى شوند، تا آنجا که دیگر تا زمان ما این عرصه فلسفه به یک علم مستقل تبدیل
شده است.
پیشرفت هاى منطق ریاضى باعث مى شود که تفاوت دو دسته جملات منطقى نظیر اینکه "اکبر
فانى است" و اینکه "هرانسانى فانى است" معین شود. دسته اول موضوعش به واقعیات جهان
بستگى دارد و در آن محدوده قابل اثبات است . یعنى اگر اکبرى هست و معلوم شود که او
خواهد مرد، تضمین کننده ى صحت و سقم ادعاست. اما اگر بخواهیم بدانیم که جمله ى دوم
صحیح است، نمى توانیم که همه ى انسان ها را از این نظر آزمایش کنیم و تازه اگر
بتوانیم، چگونه مى توانیم همین مسأله را در باره ى انسان هایی که هنوز متولد نشده
اند، آزمایش کنیم . در نتیجه در اینجا مسأله معنى لغات ( معنى لغت انسان ) و شکل
جملات که نوعى بیان فرمالیسم منطقى هستند مطرح مى شود. به این طریق منطق با اشتغال
به اینگونه جملات که از زمان کانت جملات آنالتیک خوانده مى شوند ( در برابر جملت
سینتتیکSynthetic) معین مى شود و در نتیجه مى تواند جدا از موضوع متافیزیک (یعنى
جدا از ارتباط فرمالیسم با خود هستى) رشد کند. بدینگونه مشخص مى شود که مسأله منطق
"بودن یا نبودن" نبوده، بلکه پاسخ به *درست یا غلط* بودن جملات است.
به این طریق منطق بیشتر به ریاضیات نزدیک مى شود و از متافیزیک فاصله مى گیرد تا
آنجا که برتراند راسل در اوائل قرن بیستم منطق را جوهر فلسفه خوانده و بسیارى از
دنبال کنندگان این خط مشى، پایان عمر متافیزیک را اعلام مى کنند ( راسل بعدأ از این
خط مشى جدا مى شود و لیکن دیگر اساسأ به موضوعات اجتماعى سیاسى مى پردازد ولى
ویتگنشتاین بیشتر تعییر خط مشى خود را در سالهاى 40 و 50 در Blue Book Brown Book
آشکار مى کند، در صورتیکه کارناپ در خط مشى پوزیتویستى خود باقى مانده و واقعاً فکر
مى کرد که عمر متافیزیک به پایان رسیده است. گویى منطق تمام فلسفه را مى بلعد. در
واقع اهمیت این تحول فقط تاثیر منفى اى که در جهت دادن جهان بینى هاى این دوره به
سوى پوزیتویسم منطقى و بعد پوزتیویسم زبان شناسى ایفا مى کند، نیست. بلکه اهمیت
اصلى این تحول پایه گذارى معیارهاى منطقى براى ارزیابى از هر سیستم فلسفى است، جدا
از اینکه آن سیستم در باره ى جهان چگونه مى اندیشد ( ماتریالیستى، ایدالیستى،
رئالیستى ) و بالاخره تکامل منطق به یک عرصه مستقل علم، دستاورد این دوره است.
دیگر فلاسفه جدا از اینکه به کدام مکتب تعلق داشتند از منطق ریاضى سود مى جستد و
هماهنگى (Consistency) ادعاهایشان را با این ابزار مى سنجیدند. دیگر مخالفت با
ارسطو دلیل بر آن نمى شد که هرگونه صغرا و کبرى و جدلى سفسطه تلقى شود. با این حال
در ابتدا اهمیت مبناى فلسفى خود منطق را کسی هنوز درک نمى کرد، همانگونه که تصور مى
شد علومى نطیر فیزیک و شیمى مبناى فلسفى ( متافیزیک ) ندارند، خیال مى شد که منطق
نیز اگر بصورت علم مدون شود، دیگر از هر مبناى فلسفى مستقل خواهد بود. ولیکن گذشت
زمان نشان داد همانگونه که فیزیک بدون مبانى فلسفى اش وجود خارجى ندارد، منطق نیز
چنین است. در نتیجه در دهه ى اخیر کوششهاى جدیدی براى تدوین سیستم هاى فلسفه هاى
منطق مختلف بوجود آمده است. شاید این مضحک بنظر برسد که یکى از سیستم هاى در حال
تدوین، بر مبناى فلسفه منطق هگل است، یعنى همان دیدگاه منطقى که کل حرکت منطق ریاضى
در ضدیت با آن بوجود آمد، همان کوششهائی نظیر پوپرکه آزمون و خطا را همانقدر یک
هیوریستیکHeuristic میداند که دیالکتیک را! آنچه موضوع مورد توجه اصلى در اینجاست،
اهمیت رشد منطق ریاضى و تدوین تئوری مجموعه ها در پی این تکامل منطق ریاضى است.
تئورى مجموعه ها توانست استفاده و کاربرد مدل هائى نطیر سیبرنتیک در علوم مختلف
را تسهیل کرده و ابزار ریاضى جدیدى را به علوم معرفى کند. دیگر تنها مدل تجریدى
قابل تصور را هندسه با مفاهیم خط و دایره و غیره تشکیل نداده و سیستم ها بعنوان
مجموعه هائى از مجموعه هاى مختلف قابل تصورشدند، که بسیار به اشکال تکامل بیولوژیک
شبیه است.
نتیجه گیری
در واقع مباحثات راجع به
مونیسم و
پلورالیسم در
ابتداى قرن باعث شد که اهمیت موضوع ساختمان جهان در متافیزیک را، دست اندرکاران
منطق ریاضى بیشتر از هر علم دیگر درک کنند. اگر مسائل راجع به خصلت جهان را
فیزیکدانان با نظرات جدید درباره ى ماده و انرژى و اطلاعات دگرگون کردند و مسائل
راجع به مبداء و پایان جهان و کلاً تکامل و پیشرفت، در پرتو تحولات بیولوژى و تئورى
هاى کیهان شناسى نظیر بیگ بنگ معناى جدیدى یافتند، درک از ساختمان جهان بیشتر از هر
چیز توسط منطق ریاضى دگرگون شده است.
برخى نظیر راسل کوشش کردند که در مقابل ساختارهاى مونیستى نظیر سیستم هگل ( که همه
چیز در جهان را جلوه ى روح مى دانست) یا سیستم مارکس (که همه چیز را جلوه ى ماده
فرض مى کرد)، سیستم جدید پلورالیستى براى توضیح ساختمان جهان ارائه دهند و نظریه ى
Logical Atomism (
اتمسیم منطقى ) او
در آن سال ها جالب توجه است . هر چند حتى خود راسل این سیستم را دنبال نکرد ولیکن
منطق ریاضى توانست مفهوم سیستم غیرمونیستى را براى تئورى سیستم آشکار کند. با اینکه
پیش قراولان آن خود را بیشتر با موضوع زبان مشغول کردند، اما دانشمندان سیبرنتیک
توانستند از ابزار ساخت آنها بهتر از خودشان سود ببرند. دیگر سیستم به معناى سیستم
سازى هاى نظیر هگل نبود که مونیستى بوده و همه چیز را بر مبناى حرکت روح (یا نظیر
مارکسیستها بر مبناى حرکت ماده) توضیح دهد، بلکه سیستم پلورالیستى بود و بر حسب
نیاز، عوامل به درجه اول و دوم و قس علیهذا تقسیم مى شدند.
با اینکه پایه گذاران منطق ریاضى نظیر راسل، خود مدل اتمیسم ( یعنى نظیر مدل هاى
اتمیستهاى یونان یا
مونادولویى لایبنیتس را
با تغییر عناصر آن به اجزاء زبان) را ترجیح مى دادند، سیبرنتسیت ها اساسأ سیستمى را
طرح کردند که به مدل سیستم هاى پلورالیستى امثال
ارسطو شبیه بود که اجزایش
را عرصه هاى گوناگون با تداخل هاى مختلف شکل مى دادند که به نسبت اهداف مختلف،
سازمان هاى گوناگون داخلى مییافتند. در نتیجه عناصر سیستم این ها، شباهتى به اتمیسم
امثال اپیکور نداشت که عناصرش از کوچکترین ذرات باشند و در یک سرى حرکات دلخواه بى
هدف بگردند ( مدلى که بیشترفیزیک درابتدا پذیرفت) . در نتیجه مدل بیولوژى با ابزار
منطق ریاضى آنقدر اهمیت یافت که فیزیک و بیولوژى بدون آن نمى توانستند قدمی جلوتر
بر دارند، و باین طریق این سه علم توانستند یکى از بزرگنرین تحولات را در جهان بینى
بشر آغاز کنند که برجسته ترین محصول آن تا کنون طرح شدن مدل سیبرنتیک براى درک
طبیعت و جامعه است . اما همانطور که از اول گفتم اهمیت تحولات علمى اوائل قرن بیستم
به تاثیر آنها بر روى جهان بینى ما خلاصه نشده و ایجاد کردن تکنولوژیهاى جدید شاید
اهمیت بمراتب بیشترى داشته اند و در قسمت بعد این موضوع را مورد مداقه قرار مى دهم.
قسمت دوم:
همانگونه که در بالا ذکر شد، تاثیر تحولات علمى اوایل قرن بیستم فقط به دگرگونى در
جهان بینى هاى ما محدود نبوده است. در حقیقت مهمترین تاثیر این تحولات برعکس آنچه
در ابتدا انگاشته مى شد، نه در اندیشه هاى ما درباره ى جهان بلکه در تغییر خود جهان
بوده است . پیشرفت هاى فیزیک در زمینه تئورى نسبیت راه توسعه علوم فضائى، سفرهاى
فضائى و ایجاد ماهواره هاى مخابراتى را هموار کرد. بعبارت دیگر از نظر علمى، فیزیک
پایگاهى ایجاد کرد که تکنولوژى عصر فضا بر مبناى آن ساخته شد. از ماهواره هاى
مخابراتى تا ایستگاههاى فضائى همه نطفه شان در تحولات تاریخ ساز فیزیک اوائل قرن
بیستم بسته شده است . فیزیک کوانتا از طرف دیگر با درک رابطه ماده و انرژى راه را
براى شکافتن هسته اتم و استفاده از این نیروى عظیم مهیا کرد که بدون آن سفرهاى
فضائى غیرممکن مى بود. ارتباطات ماهواره اى، هستى خود را مدیون فیزیک هسته اى و
نسبیت هستند، چه مبناى تکنولوژى مدرن الکترونیک بر این علوم پایه قرار دارد. این
تکنولوژى همچنین شرط لازم براى کامپیوتر سازى و روبات سازى بوده است . مدار هاى
کوچک شده ى الکنرونیک سمى کانداکتورها (VLSI, Semiconductors) که نقش حافظه را براى
کامپیوترهاى کوچک ایفا مى کنند، بدون درک فیزیک هسته اى غیر ممکن بود. بویژه
بموازات کوچکترین ( مینیاتوریزه کردن ) این مدارها، ویژگى هاى دنیاى کوحکتر از اتم
( حتى در حد کوارک ها ) اهمیت تکنیکى مى یابند. خلاصه فیزیک جدید بیشتر از هر علم
دیگرى مبناى تکنولوژى هاى نوین روبات سازى، کامپیوتر، فضانوردى، ارتباطات ماهواره
اى، لیزر و فیبر نوری، و حتى استفاده از منابع جدید آلترناتیو انرژى، بویژه در
رابطه با طرح هایی نظیر ماهواره ى ذخیره انرژى خورشیدى و انتفال آن بصورت میکرو ویو
از آسمان به زمین و نیز استفاده از هیدوژن مایع، که همه در پی رشد فیزیک نو میسر
شده است.
اما بعد از فیزیک، بیولوژى نیز اهمیت تاریخ ساز خود را با خلق کردن مهندسى ژنتیک
نشان داده است. انسان براى اولین بار در تاریخ جرئت تغییر مبانى حیات را پیدا کرده
است آنهم از طریق تغییر در ساخت ژن هاى مختلف. [یادداشت 2004-نگاه کنید به
آیا ننو تکنولوژی واقعی است؟].
با اینکه در گذشته، کوششهاى بشر مثلأ در تولید یابو ( از پیوند اسب و خر) یا
پیوندهاى گیاهى، نوعى تداخل ژنى بوده اند، اما در واقع حتى این تغییرات در موجودات
طبیعى بازهم از طریق "طبیعى" انجام مى شده است. پیشرفت هاى نوین بیولوژى و گشوده
شدن راز ژن در حقیقت راه انجام اینگونه تغییرات را بشکل مصنوعى مهیا کرده است . در
نتیجه کنترل بیشتر بشر بر روى آنچه انجام مى شود. همجنین تنوع و سرعت بى نظیرى براى
محصولاتى که مى توانند به این طریق شکل گیرند در تاریخ بى سابقه است . دیگر مى توان
مثلأ تولید گیاهان را از نظر خود جنس گیاه ازدیاد بخشید یا کارى کرد که ماهى معینى
بجاى 100 بچه در سال، 10000 بچه بگذارد و این امر بنوبه خود دگرگونى بى سابقه اى در
ماهیگیرى، دامپرورى و کشاورزى به همراه مى آورد همانقدر که ربات سازى صنعت را
دگرگون مى کند، ژنتیک نیز کشاورزى و پزشکى را دگرگون مى کند.
اما غیر از فیزیک و بیولوژى، منطق ریاضى نیز بیشتر اثر خود را در جامعه معاصر نه
از طریق افکار ما، بلکه از طریق امکان پذیرى تجدید تولید دانش و تخصص، تولید مصنوعى
بینانى و دیگر حواس بشر و بالاخره تجدید تولید توان ارتباطى بزبان هاى طبیعى بوسیله
کامپیوثر است. در حقیقت تحول منطق ریاضى به هوش مصنوعی نه تنها از نظر حرکت منطق
ریاضى بعنوان یک علم بلکه حتى بواسطه دانشمندان و شخصیتهاى درگیر درآن ( نظیر فون
نومنVon Neuman ) به تکامل دومى مستقیماً یارى رساندند. نظریات راسل و ویتگنشتاین
زمینه را براى درک دانش بصورت پروسه کردن علائم (Symbols) فراهم کرد و حتى مرحله ى
بعدى شعور ماشینى یعنى پروسه کردن موازى (Parallel Processing) نیز ریشه در درک
سیبرنتیک از نوع عملکرد مغز دارد. اولین محصولات تجارتى تکنولورى شعور ماشینى
نظیرسیستم هاى تخصصى در پزشکى، حقوق، مشاوره ى مالى و امثالهم، این پتانسیل را
دارند که تخصصهاى پیچیده گوناگون را آنقدر ارزان کنند که همچون نیازهاى اولیه جامعه
تلقى شده و هرچه بیشتر قابل دسترس شوند.
بنابراین پیشرفت هاى علوم فیزیک، بیولوژى و منطق ریاضى علاوه بر تأثیر بر نگرش ما
به جهان باعث تولد یافتن تکنولوریهاى تاریخ سازى در جهان شده اند. مهمترین این
تکنولوژیها شاید [ننوتکنولوژی] ، کامپیوتر، هوش مصنوعب ( سیستم متخصص، حواس طبیعى
نظیر بینایى و سیستم هاى زبان طبیعى ) و روبات سازى، ارتباطات ماهواره اى، مهندسى
ژنتیک، فضانوردى، و تکنولوریهاى جدید براى آلترناتیوهاى انرژى، و بالاخره تکنولویى
جدید پزشکى نظیر تولید کودک خارج از رحم مى باشد
متاسفانه دررابطه بافلسفه تکنولوژى تاکنون کارهاى زیادى در عرصه فلسفه علم انجام
نشده است وکوششهاى دراین زمینه بسیار انگشت شمارند . رساله
ابزار هوشمند
شالوده تمدنی نوین کوششى در این جهت است، در ارزیابى هوش مصنوعی. تکنولورى
مهندسى ژنتیک در عرصه اخلاق باعث طرح موضوعات فلسفى مهمى شده است و مهمترین تاثیر
آن بزیر سئوال بردن انسان مرکزبینى اغلب جهان بینى هاى دو هزار سال گذشته بشربوده
است . تکنولورى فضانوردى نیزباعث شده است که ارتباط بعضى ازمفاهیم فلسفى با زندگى
بشرکه تاکنون همیشه زیر قدرت نیروى جاذبه زمین بوده است، امروز مورد توجه قرارگیرد.
آنچه مسلم است دیگر مدل هاى فلسفى- علمى قدیمى پاسخگوى نیازهاى علمى عصر
حاضرنیستند. بنظر میرسد که بکاربردن مدلهاى گوناگون و نقطه نظرات جدید فلسفى براى
توضیح مسائل علمى و اجتماعى حاضر وکوشش براى رد کردن این تئوری ها اگر بهترین مدل
را مشخص نکند، حداقل بهترها را جدا خواهد کرد.
به امید
جمهوری آینده نگر
دموکراتیک و سکولار در ایران
سام قندچی، ناشر و سردبیر ایرانسکوپ
http://www.iranscope.com
http://www.ghandchi.com
ویرایش سوم
مطالب مرتبط
سکولاریسم، پلورالیسم، و چند رساله دیگر
متون برگزیده
http://featured.ghandchi.com
برای حزب جمهوریخواهان سکولار دموکرات و آینده نگر ایران
http://www.ghandchi.com/futuristparty/index.html