محمد امینی: پاسخی به یک شارلاتان

یک بار و برای همیشه

مطالب مرتبط: 1      2     *

این یادداشت، در بررسی یا نقد نوشتارهای تاریخی و یا دیدگاه های سیاسی آقای میرفطروس و پیرامونیان ایشان نیست. پرخاشی است به روش ایشان و هم اندیشان او در پراکندن دروغ و گستراندن داستان های ریاکارانه در زمینه‌ی شخصی. شوربختا که در فرهنگ ما چنین روش زشت و پلیدی، بخشی از کارنامه «بزرگان» ما شده.

آقای میرفطروس حق دارند به بررسی های تاریخی و دیدگاه های سیاسی من خُرده بگیرند، که چنین کاری برای آگاهی مردم بسیار ارزشمند است. اما ایشان از این فراتر رفته و انبوهی دروغ را درباره‌ی من ردیف کرده و در یادداشتی با عنوان «یک کلمه با مدّعی»، در تارنماها به چاپ رسانده اند.

نخستین دروغ پردازی ایشان درباره‌ی «رویداد خونین محوّطه‌ی کاخ سفید» است. گویی در آن روز چهاردهم نوامبر ۱٩٧٧، یک خونریزی بزرگ در برابر کاخ سفید روی داده و ایشان به اعتبار سخنان آقای امیراصلان افشار«سفیرِ سابق ایران درآمریکا و شاهد و ناظرِ ماجرا»، می نویسند که من گرداننده‌ی این رویداد خونین بودم!

راستی این است که از یک سال نیم پیش از این رویداد، من دیگر جایگاهی در جنبش دانشجویان ایرانی در ایالات متّحد آمریکا نداشتم و همراه همسر پیشینم، در بلژیک زندگی می کردم. من نه تنها در به راه نداختن آن تظاهرات دست نداشتم که از چند و چون آن نیز آگاه نبودم و از این رویداد که به درگیری مخالفان و هواداران محمّدرضاشاه در برابر کاخ سفید و شلّیک گاز اشک آور از سوی پلیس و اشکِ شاه در واکنش به گاز در هوای آزاد کاخ سفید انجامید، یک روز پس از آن، از راه روزنامه‌ی «اینترنشنال هرالد تریبیون» آگاه شدم. خوشبختانه سه روز پیش از این رویداد برای تمدید گذرنامه به سفارت ایران در بروکسل رفتم که اسناد آن را اینک در دست دارم.

همه می دانند که من در دوران نوجوانی و جوانی از شمار کوشندگان سرشناس جنبش دانشجویی خارج ازایران بودم و ده ماه پیش از انقلاب به ایران بازگشتم و در راهپیمایی ها و جنبش سیاسی برای تغییر رژیم در ایران شرکت داشتم. این را نیز بسیاری می دانند که در ماه پایانی پادشاهی محمّدرضاشاه، من از شمار پشتیبانان زنده یاد دکترشاپور بختیار بودم وپس از تروراو به دست آدمکشان گسیل شده از سوی جمهوری اسلامی، مراسم یادبود آن زنده یاد را در لوس انجلس، من برگزار کردم.

همه این ها به جای خود. درست یا نادرست که به داوری من درست، من از هنگامی که به یاد دارم و هنوز پای به دبیرستان ننهاده بودم، خواسته و ناخواسته و شاید به پاس زندگی سیاسی پدرم که از یاران نزدیک زنده یاد مصدّق بود و بارها راهی زندان شده بود، خودرا بخشی از کارزار دموکراسی خواهی و پرخاش به حکومت می دانستم و در این راستا، پیروی از کار پدر و مادرم و زنده یاد محمّد مصدق را تا نفس های پایانی زندگی، همچون نشان افتخاری بر سینه خواهم داشت.

اینک آیا شرم آور نیست که آقای میرفطروس که انبان دانش تاریخی اش تهی است، به جای خرده گرقتن به پژوهش ها تاریخی درست یا نادرست من، به یک ریاکاری دست بزند و چنین وانمود کنند که هیهات، این محمِّد امینی همان آدم فاسدی است که در درگیری برابر کاخ سفید، یک سال پیش از انقلاب دست داشته! گیرم که من سازمان دهنده چنین کارزاری بودم، که نبودم. آیا این «گناه» ساختگی چهل و و اندی سال پیش، گناهی که در آن شرکت نداشتم، چنان جنایت کارانه است که اینک آقای میرفطروس در جایگاه داور تاریخ، آن را دربرابر مردم بِنَهد که ببینید و دریابید که این محمّد امینی که من در خرده گیری به پژوهش هایش ناتوانم، چهل و اندی سال پیش چه کرده است!!

آقای میرفطروس: در آن هنگام که من در یک جنبش مدنی دانشجویی درگیربودم و بزرگترین گناهم تظاهرات و سخنرانی علیه رژیم گذشته ایران بود، شما عضو و یا هوادار سازمان چریک های فدایی خلق در ایران بودید و همان رژیمی که اینک مرا متّهم می کنید با آن مخالف بودم، که بودم، شما را به دلیل هواداری از «سازمان چریک های فدایی خلق ایران» و انتشار «سهند» به زندان انداخت و آن گونه که شما بارها به دوستان خود گفته اید، پرده گوش شما زیر شکنجه‌ی آدم های همان شاه مهربان و «مام وطن» دوست پاره شد.

شما حق دارید از دیدگاه های پیشین خود کناره بجویید. شما حق دارید به آن دیدگاه ها انتقاد کنید. هرچند که شما نمی توانید به دیگران خرده بگیرید که «چرا در آن هنگام که منِ میرفطروس، چپی و هوادار و چریک فدایی بودم، شما محمّد امینی هوادار اندیشه های چپ در ایران بودید؟». مگر شما با ذکر «رضاشاه روحت شاد» از رحم مادر زاده شدید؟ مگر نه این است که تا چند سال پس از انقلاب، شما هم به سان بسیاری دیگر از کنشگران چپ، هوادار انقلاب سوسیالیستی و شوراهای کارگری بودید؟ اینک که شما از آن گذشته بریده اید، شایسته نیست که برای خوش آیند یاری رسان امروزی تان، با چنین نفرتی از آن دوران یاد کنید.

این سخن دوست پیشین شما و دوست ارجمند من، آقای حسن رجب نژاد درباره‌ی شما است:  

«من سال ها با آقای میر فطروس دوست بوده ام و تا آنجا که در توان من بود، کوشیدم از نظر مالی یاری اش دهم.... من  و آقای میر فطروس در دانشگاه تبریز درس میخواندیم. ایشان به سبب انتشار نشریه ای به نام سهند توسط ساواک دستگیر شدند و نخست به پادگان کرمان و پس از آن به زندان آن شهر منتقل شدند. در زندان کرمان ایشان با همشهری شهیدم حسن ضیا ظریفی، یکی از بنیان گذاران سازمان چریک های فدایی خلق آشنا شدند و چون ضیا ظریفی می دانست که دیر یا زود توسط ساواک سر به نیست خواهد شد، مجموعه ای از پژوهش ها و تحقیقات تاریخی خود در باره‌ی «حلّاج» را به عنوان امانت به دست آقای میرفطروس سپرد. همان گونه که می دانید، حسن ضیا ظریفی چندی بعد در زندان اوین به همراه بیژن جزنی و تعداد دیگری از فداییان و مجاهدین خلق تیرباران شد و آقای میر فطروس هم با نوشتن توبه نامه آزاد شد و همه می دانیم که در کشاکش انقلاب، مجموعه یادداشت های حسن ضیا ظریفی را به نام نامی خود چاپ کرد.»

آقای میرفطروس، من هرگز هوادار کار چریکی نبوده و در درازای زندگی، دستم به تفنگ وهفت تیری هم نخورده است. با این همه، من برای آدم هایی مانند جزنی و ظریفی و اشرف و دیگران که درآن دوران آرمان گرایی در جهان، جان خویش را در آرزوی بهروزی مردم ایران از دست دادند، احترام زیادی دارم هرچند با دیدگاه های آن ها همسو نبوده و نیستم. در آن هنگام که زنده یادان جزنی، ضیاء ظریفی و هفت تن دیگر را در اوین کشتند، من بیست و دو ساله و دوستانم، روزها در برابر کنسولگری ایران در شیکاگو تظاهرات کردیم و اینک نیز از این گذشته‌ی خویش شادمانم و کشتن آن نه نفر را یکی از جنایت ها رژیم گذشته‌ی ایران می دانم.

شماهم به گرده چنین کسانی پیوستید و هزینه هم دادید. اینک شرم کنید و به دیگران خُرده نگیرید که چرا در آن هنگام که شما هوادار کار چریکی و رویداد سیاهکل بودید، منِ محمّد امینی بیست واندی ساله، در یک جنبش مدنی مخالف همان حکومت شرکت داشتم. من نقشی در به راه انداختن تظاهرات در برابر کاخ سفید نداشتم، هرچند اگر در آن هنگام در واشنگتن می بودم، با سر و جان درآن رویداد شرکت می کردم.

راستی این است که بخش بزرگی از روشنفکران و جوانان و دانشجویان ایران در آن سال های پیش از انقلاب، شیفته‌ی اندیشه های چپ و سوسیالیستی بودند. چه گوارا و فیدل کاسترو در میان آن نسل، محبوب تر از ستارگان سینما بودند. همسر آینده‌ی محمّد رضاشاه و شهبانوی آینده ایران نیز در یک راهپیمایی همان سازمان دانشجویی در پاریس شرکت کرد. نزدیک ترین دوست شهبانوی آینده در پاریس، زنده یاد ویدا حاجبی تبریزی بود که هفت سال را در زندان همسر تاجدار فرح پهلوی به سربرد. ویداحاجبیِ چپ، چند ماهی پیش از نامزدی فرح با شاه، با دوست گرمابه و گلستانش فرح دیبا، در باغ پدری در «ازگل» دیدار می کند و سالیانی دیرتر که او شهبانوی ایران شده بود، ویدا به زندان همسرتاجدارش می افتد. بسیاری از روشنفکران و کنشگران چپ آن سال ها، با آدم های مسلمانی همبند بودند که پس از انقلاب، همان همبندان پیشین را به زندان افکندند. این ها همه بخشی از تاریخ درناک ما است. همین گرفتاری ها و پیچیدگی های دردناک است که ما ایرانیان را هم سرنوشت کرده.

دودیگر:  آقای میرفطروس که نیک می داند من، «م. الف. جاوید»، نویسنده‌ی کتاب «دموکراسی ناقص» نیستم، می نویسد:

آیا  م .الف. جاوید  نام مستعارِ آقای محمد امینی  نویسنده‌ی  کتابِ تجزیه طلبانه و ضدِّ مصدّقیِ  "دموکراسی ناقص" بود؟ اگر نه!، وی چه نقش یا مسئولیّتی در انتشارِ آن کتابِ ضدِ ایرانی داشت؟»

نیک بنگرید که ایشان نخست انگ «تجزیه طلبانه» و «ضدّ ایرانی» را بر کتابی که بیشتر مردم آن را ندیده و نخوانده اند می نهد و سپس از من می خواهد که نشان بدهم که نویسنده‌ی این کتاب تجزیه طلبانه و ضدّ ایرانی نیستم! شرم براین رفتار باد. در این بیدادگاه تفتیش عقاید به روش میرفطروسی، دادستان علی میرفطروس، نخست انگ تجزیه طلبانه، ضدِّ مصدّقیِ و ضدّ ایرانی را بر کتابی می نهد و سپس از من می خواهد که نشان دهم در نوشتن و پرداختن و چاپ این کتاب دستی نداشته ام! این شارلاتان دونبش که در بیست سال گذشته زندگی خودرا از راه دشنام و ناسزا به مصدّق گذرانده، اینک از من می خواهد که نشان بدهم که من نویسنده این کتاب «ضدّ مصدّقی» نیستم. فرومایگی تا کجا؟

چند سال پیش، پس از چاپ کتاب «سوداگری با تاریخ»، توپخانه‌ی هواداران پادشاهی و به ویژه آن ها که به پاس درهم و دیناری، شاهدوست شده بودند، مرا هدف آتش بار دشنام خود کردند. از جمله یکی از کسانی که اینک با ایشان دوستی دارم و می دانم در سودای درهم و دیناری نبود، به نادرست نوشت که من نویسنده‌ی آن کتاب هستم. من به این کژاندیشی پاسخ دادم و نوشتم که یکی از برگ های پرافتخار زندگی من در این است که در آن یک سال پس از انقلاب که بسیاری هوراکشان خمینی «ضدِ امپریالیست» شده بودند، من دوکتاب چاپ سفید یا زیرزمینی در ایران به چاپ رساندم. یکی دفتری بود پُربرگ و برپایه‌ی پژوهش تاریخی من پیش از انقلاب، به نام «روحانیّت، میراثی از قرون وسطی» که بارها بازچاپ شد. نام من در آن کتاب، «م. الف. مراد» بود. کتاب دیگر، «... و انسان خدرا را آفرید» نام داشت که دفتر کم برگی بود (با کتابی به همین نام که سال ها دیرتر درخارج از سوی نویسنده ای به چاپ رسیده اشتباه نشود). نام نویسنده‌ی آن دفتر «محمّد حسن» بود. محمّد که من بودم و حسن، همکار دانشمندم و استاد دانشگاه تهران، زنده یاد حسن مستوفی کردستانی.

«م. الف جاوید»، نام مستعار زنده یاد حبیب تیموری بود. من ایشان را می شناختم و زمانی که جوانی نوزده ساله بودم، چندماهی با ایشان و یکی از دوستان دیگر، در شیکاگو همخانه بودیم. راستی این است که در همان آشنایی ها دریافتم که حبیب تیموری که از من سال ها بزرگ تر بود، یکی از شریف ترین انسان هایی است که در درازای زندگی شناخته ام.

من در پژوهش و نوشتن یک برگ آن کتاب نیز شرکت نداشتم. او برای پژوهش در راستای کتابش به واشنگتن رفته بود و من همچنان باشنده شیکاگو بودم و جز یک دیدار کوتاه در خانه‌ی یکی از دوستان در ماه های پس از انقلاب، هرگز ایشان را ندیدم؛ تا جایی که تا سال ها از مرگ او نیز آگاهی نمی داشتم. خوشبختانه، سه تن از کسانی که از نزدیک او را می شناختند و می دانند که او پژوهنده و نویسنده‌ی کتاب «دموکراسی ناقص» است، اینک زنده اند: آقایان حمید کوثری، احمد تقوایی و سام قندچی. این هم بخشی از یادداشت دوست ارجمندم آقای سام قندچی، اندیشمند برجسته‌ی آینده نگری است که چند روز پیش پراکنده شد:

«آقای علی میرفطروس نیز بارها درباره‌ی آقای محمّد امینی ادعا کردند که ایشان نویسنده‌ی کتاب دموکراسی ناقص است و به نام مستعار م.ا. جاوید برروی آن کتاب اشاره کرده اند و دوباره این ادّعا را هفته‌ی گذشته آقای علی میرفطروس در یادداشتی، تکرار کردند. بارها صاحب این قلم توضیح دادم که نویسنده‌ی آن کتاب، زنده یاد حبیب تیموری بوده و شخصاً ایشان را می شناختم و آقای حبیب تیموری همچنین مترجم کتاب این نگارنده درباره‌ی کردستان، از فارسی به انگلیسی بود.... همانطور که در گذشته هم نوشتم، کتاب دموکراسی ناقص شاید بهترین پژوهش مستقل درباره‌ی جریانات سیاسی در سالهای 1320 تا 1332 است، هرچند از زاویه‌ی دیدگاه ایدئولوژیک آن دوران چپ نوشته شده ... در حالی که اصل آن کتاب، درباره‌ی آن مواضع ایدئولوژیک نیست بلکه تحقیقات تاریخی دست اوّل است که همه‌ی مدّعیان تاریخ نگاری امروز به پای زنده یاد حبیب تیموری نمیرسند که بسیار در پژوهش و تاریخ نگاری دقت می کرد هرچند اقتصاددان بود.»

در پایان این را هم بیافزایم که یکی از پیروان ایشان که جوانی است باشنده‌ی اتریش و کوشا در یوتوب با نام ساختگی، در این شارلاتان بازی از آقای میرفطروس هم پیشی گرفته و برای بدنام کردن من، گفته که آیت الله خمینی عاقد پدر و مادر من بودند و پدرم با «فداییان اسلام» نزدیکی و همکاری داشت. نخست این که عاقد پدر و مادرم در سال ۱۳۲۴ خورشیدی، تنها محضردار خمین، آقای مرتضی پسندیده، برادر بزرگ خمینی بود. خمینی در آن هنگام در قم می زیست و مدرّسی گمنام بود. پدربزرگ مادری من سرپرست بهداری خمین و پیرامون آن بود و پدرم که بازرس دادگستری بود، در سفری به خمین با آقای دکتر عطایی و مادرم آشنا شد و دلباخت. گیرم که عقد پدر و مادر مرا همان امام خمینی آینده کرده باشد که نکرده. آیا سی و سه سال پیش از انقلاب، پدرم باید از راه رمل و اسطرلاب یا رمز و راز پیشگویان، گمانه می زده که این خمینی، سالیانی دیرتر کشور ایران را به تباهی خواهد کشید و آخوند دیگری را که با اندیشه های تاماس مور، جان لاک و کارل مارکس آشنایی داشته، برای عقد اسلامی می طلبیده؟ مگر عاقد سه ازدواج محمّدرضاشاه، ویگن و گوگوش و یا استادان دانشگاه تهران بودند؟  این فرومایگی ها و شارلاتان بازی ها را کنار نهید. دیگر بس است. شرمتان باد!

محمّد امینی